۞ نئوگلستان، پدرامِ إِبراهیمی، ویراستار: مهرانِ موسوی، چ: ۱، تهران: نَشرِ چرخ (با همکاریِ نَشرِ چشمه)، بَهارِ ۱۳۹۴هـ. ش.، ۱۱۸ ص.
ـ 1 ـ
شیخِ شیرین۟ سخنِ شیراز، «سَعدی» یِ بی هَنباز، یکی از شوخ۟ طَبع۟ ترین و بَذ۟له گوی۟ ترین نام آورانِ فرهنگِ ماست. به قولِ یکی از رِندانِ هَمشَهریِ مَن، اگر خوب گوش دِهیم، صدایِ قاه قاهِ خَنده و غَش و ریٖسۀ او را از پسِ قرنها و پُشتِ بسیاری از سُطورِ آثارش می توانیم شنید!
شایَد همین خویِ طَنّازیِ شیخ، در کنارِ حُضورِ هَماره و غیرِقابلِ إِنکارش در حیاتِ فَردی و اِجتِماعیِ ما فارسی زبانان، باعِث آمده است تا از هَمان قُربِ عَهدِ او تا امروز، بسیاری کَسان با او و آثارِ او شوخی کُنَند و برایِ شِعر و نَثرش نَقیضه بپَردازند و گاه و بیگاه، بی خوفِ تَکَدُّرِ خاطِرِ شیفتگانِ پُرشُمارِ شیخ، سَر شوخی را با او باز کُنَند؛ یا دُرُست۟ تر بگویم: حال که سَرِ شوخی را او باز کرده است، اینان رِشتۀ شوخ۟ طَب۟عی را از دَست فُرونَگ۟ذارَند!
کتابِ نِئوگُلِستان نوشتۀ پدرامِ إِبراهیمی، یکی از تازه ترین تَجارِبِ شوخ۟ طَبعانه در رویارویی با میراثِ فَخیم و فاخِرِ أَف۟صَح المُتَکَلِّمین است، و دَستآوردِ تَجرِبۀ طَن۟ز۟نویسی جوان که تعلُّقِ خاطِرش به دَستیازی به چُنین تَجرِبه ها، سَزایِ تَحسین است.
پرداختنِ نَقیضه و نَظیرۀ طَنزآمیز از برایِ میراثِ بُزُرگ۟ زبان آوری چون سَعدی، از دو روی۟، بسیار دُشوار است: یکی، بُزُرگی و عَظَمتِ این میراثِ گِران۟قَدر، و دُوُم، اِحتِوایِ خودِ آن بر طَنزی فاخِر و چشمگیر و درخشان. هر نَقیضه و نَظیرۀ طَنزآمیز، خواه و ناخواه، از هر دو چشم اندازِ یادشُده، با گُفتارِ خودِ شیخِ شیراز بَرسَنجیده خواهَد شُد، و آنگاه، این سَنجشِ ناگُزیر، میدانِ سخن را بر نَقیضه سازان و نَظیره پَردازان تَنگ می سازَد و دیدها را باریک و موی۟ بینانه و داوَریها را دُشوار و سَختگیرانه می گردانَد.
کتابِ نِئوگُلِستان، رِوایتی است طَنزآمیز از: بُرِشهائی از گُلِستانِ سَعدی، و همچُنین حِکایاتی از بوستانِ وی1 از برایِ مُلاحَظَۀ «نَقیضه / نَظیره» هایِ بوستانی، نمونه را، نگر: ص 49 و 56 و 60 ؛و: سَنج: بوستانِ سَعدی ( سَعدی نامه )، تَصحیح و توضیح: دکتر غُلامحُسَینِ یوسُفی، چ: 11، تهران: شرکتِ سِهامیِ اِنتِشاراتِ خوارَزمی، 1392 هـ. ش.، ص 132 و 89 و 58.، و پاره ای چیزهایِ دیگر که شاید در عالَمِ طَن۟زآوری بتوان آنها را، ـ بر حَسَبِ اِصطِلاحِ أَهلِ صنایعِ غِذائی ـ "افزودنیهایِ مُجاز" تَلَقّیٖ کرد!
نِئوگُلِستان، سِوایِ «پیشگفتار» و «واژه نامه»، از پَنجاه و سه حِکایت تشکیل شُده است. نخستین فَصلِ کتاب با عنوانِ «در معنا»، بر بیست حِکایت اِشتِمال دارد؛ فَصلِ دُوُم زیرِ نامِ «در پرانتز»، حِکایاتِ بیست و یکُم تا بیست و ششُم از کتاب را در خود گُنجانیده است؛ حِکایتهایِ بیست و هفتُم تا پنجاه و سوُم نیز در فَصلِ سوُم تحتِ عنوانِ «در صورت» جای داده شُده است.
مَضامین و دَرونمایه هایِ حِکایاتِ کتاب، بسیاری از همان چیزهاست که هر روزه دربارۀ آن می گوییم و می شنویم و می اندیشیم؛ مَضامینی چون: خودکامگیِ حُکومتگرانِ ستَمران و فِریبکاریِ ایشان، سَنگدِلیهایِ این أَربابِ قُدرت و فُزونخواهیهاشان، نیازمودگیها و بی ظَرفیَّتی هایِ رَعایا در برابرِ فُرصَتها و نَرمِشهایِ گهگاهی، خَطَرِ حَق۟ گُفتن در برابرِ مُتَغَلِّبان و مُخاطَراتِ زبانهایِ سُرخی که سَرِ سَبز بر باد می دِهَند، دُنیادوستیِ زاهِدنمایانِ طَمَع۟ پیشه، پَلَشتیهایِ توانگرانِ ناپاک۟ دَستِ بی ریشه، بی ثَباتی و تَقَلُّبِ أَحوالِ مُلک و ملّت و خاصّه پیرامونیانِ قُدرت که «چون وقت سحر از خواب برمی خیزند، نمی دانند شام را در سرسرا با سران تناول می نمایند یا در خرسرا با خران»( ص 16)!،... ؛ بیش و کم، همان مَضامینی که در گُلِستانِ سَعدی نیز مجالِ طَرح یافته، و همان ناهَمواریها که از روزگارِ سَعدی تا امروز، گریبانِ ما باشَندگانِ این أَقالیم را رَها نکرده است.
اِتِّفاقی نیست که خاتمۀ نِئوگُلِستان دوبیتی است از قولِ مَردی «بازنشستۀ ارتشی که تاریخِ این دیار از بر بود» از این قرار:

«شرح أَحوال ملک و ملتِ ما
از دو حالت قدم برون ننهاد
یا که بیداد بعدِ آشوبی
یا که آشوب بعدِ استبداد»
( ص 116)


و این گویا تقریرِ منظومِ نگَرۀ معروفِ بعضِ مُعاصِرانِ ماست که تاریخِ ایران را مجموعه ای از أَدوارِ مُتَناوِبِ اِستِبدادِ سَختگیرانه و هَرج و مَرج می شُمارَد.

ـ 2 ـ
نویسَندۀ نئوگُلِستان در «پیشگفتارِ» کتاب، دِگَرسانیهایِ موجود در نُسخه هایِ گُلِستان را بزرگ۟نمایی کرده و بهانه ای برایِ طَن۟زآوریِ خویش قرار داده است و گفته:
« ... حس کردم عمری سرِ کار بوده ایم. از مطابقتِ نُسَخ با هم و مُشاهدۀ قراینِ تاریخی فقط توانستم از وجودِ فردی به نامِ شیخ مصلح الدّین اطمینان حاصل نمایم ... دربارۀ گُلِستان هرچه بیشتر کاوش نمودم، اطمینانِ خود را به هرآنچه به اسمِ گُلِستان خوانده بودم بیشتر از دست دادم. ... بر آن شُدم رودربایستیِ ذاتیِ ایرانیِ خود را کنار نهاده ... بکوبم و از نو بسازم.» ( ص 5 و 6)2 تأکید از ماست.
نئوگُلِستان، حاصِلِ همین بکوب و بسازِ بی رودربایستی است!!!
نویسَندۀ نئوگُلِستان در همان «پیشگفتارِ» کتاب، از دَرِ تَشَبُّه به مُصَحِّحان و طابِعانِ متونِ کهن درآمده و لذا سه نُسخۀ البتّه موهومِ گُلِستان را بدین شَرح شناسانیده و أَساسِ این نوسازی قَلَمداد کرده است:
«نسخه ای از مجموعۀ شخصی لُرد اُلدفاکس که تصاویرِ آن از انگلستان برایِ حقیر إِرسال شد و دیگری نسخه ای که در یکی از کتابفروشی هایِ زیرزمینیِ میدانِ انقلاب به تورَم افتاد و داخلِ جلدِ آن مُهرِ کتابخانۀ کیوتوِ ژاپُن به چشم می خورد. سومین کتاب أمّا نسخۀ خطیِ ارزشمندی که دوستِ فرزانه و أدیب، مهدی اسدزاده، در اختیارم گذاشت. این نسخه به صورتی ویژه و الهام۟ بخش مرا در أَمرِ نگارشِ این کتاب یاری داد، چرا که فقط جلد و پشت جلد آن باقی مانده بود و دست حقیر را برای نوسازیِ بنایِ گلستان باز می گذاشت.» ( ص 6).
حکایتِ نخستِ بابِ أَوَّلِ گُلِستان را لابُد در یاد دارید. همان که می گویَد:
« پادشاهی را شنیدم به کُشتنِ أَسیری إِشارت کرد. بیچاره درآن حالتِ نومیدی، مَلِک را دُشنام دادن گرفت و سَقَط گفتن؛ که گفته‌اند: هرکه دَست از جان بشویَد، هرچه در دِل دارد بگویَد.

وقتِ ضَرورت چو نمانَد گُریز
دَست بگیرَد سَرِ شمشیرِ تیز

إِذَا یَئِسَ ال۟إِن۟سَانُ طَالَ لِسَانُهُ
کَسِنَّورِ مَغ۟لوبٍ یَصُولُ عَلَی ال۟کَلبِ

مَلِک پُرسید: چه می‌گوید؟ یکی از وُزَرایِ نیک۟ مَح۟ضَر گفت: ای خداوند! همی ‌گوید: ﴿وَ الْکَاظِمِینَ ال۟غَیْظَ وَ الْعَافِینَ عَنِ النَّاس﴾. مَلِک را رَحمَت آمد و از سَرِ خونِ او دَرگُذَشت. وزیرِ دیگر که ضِدِّ او بود گفت: أَب۟نایِ جِنسِ ما را نشایَد در حضرتِ پادشاهان جُز براستی سخن۟ گفتن. این، مَلِک را دُشنام داد و ناسَزا گفت. مَلک روی ازین سخن دَر هم آورد3 در مأخذِ چاپی: «آمَد». ضَبطِ «آورد» را از دَست۟نوشتِ کُهنۀ بُزُرگزادِ اصفهانی بَرگِرِفته ام که نُسخۀ أَساسِ تصحیحِ محمّدعَلیِ فُروغی بوده است ( و تصویری از آن ـ بحَم۟دِ الله ـ در دَسترَسِ این کمترین است). و گفت: آن دروغِ وی پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی! که رویِ آن در مَصلَحَتی بود و بِنایِ این بر خُب۟ثی؛ و خِرَدمَندان گُفته‌ اند: دُروغی مَصلَحَت آمیز بِه۟ که راستی فِتنه‌ انگیز! ... ... »4 کلّیّاتِ سَعدی، به اِهتِمامِ محمّدعَلیِ فُروغی [ با هَمکاریِ: حَبیبِ یَغمائی]، [ بازْچاپ زیرِ نَظَرِ بَهاء الدّینِ خُرَّمشاهی]، چ: 15، تهران: مؤَسَّسۀ انتشاراتِ أَمیرکبیر، 1389 هـ. ش.، ص 37 و 38. .
اینَک آغازِ حِکایتِ نخستِ کتابِ نِئوگُلِستان:
«پادشاهی شنیدم دست بر هم بکوفت، و به همین سبب محکمه پسند، کشتن أسیری را إشارت کرد. بیچاره در آن حال نومیدی زیرچشمی نظر بر چپ ‌و ‌راست افکند. چون در چهرۀ خاصانِ شاه أثری از شفاعت و مردانگی نیافت، دهان بگشود و دشنام فرادادن گرفت. از جدّۀ شاه حدیثِ وصلت آغاز نمود و تا جمله أهلِ حرم را به زینتِ صیغه نیاراست، آرام نگرفت. که گفته‌اند هرکه دست از جان بشوید، دهان بگشاید و ناگفته‌ها بگوید.

بی‌نوا باید که اندر زیـرِ دار
شُل کند لذّت بَرَد از روزگار

ملک پرسید چه می‌گوید. یکی از وزرای بدذات گفت: "ای سلطان، تو را دشنامهای ریشه‌ای بداد و سَقَطهای چندان بگفت و شرحی مجمل از تمام روابطِ نامشروعش با نوامیست ضمیمه ساخت." ... » (ص11).
شیخِ شیراز در بابِ هفتُمِ گُلِستان حِکایتی دارد که در شُماری از کتابهایِ دَرسیِ سالهایِ پیش هم آمده بود، از این قرار:
« حَکیمی پسران را پَند همی‌ داد که جانانِ پدر هُنَر آموزید که مُل۟ک و دولَتِ دُنیا اِعتماد را نَشاید و سیم و زَر در سَفَر بر مَحَلِّ خَطَرست؛ یا دُزد بیک۟بار ببَرَد یا خواجه بتَفاریق بخورَد. أَمّا هُنَر، چشمۀ زایَنده است و دولتِ پایَنده. وگر هنرمند از دولَت بیُفتَد، غَم نباشَد؛ که هُنَر، در نَف۟سِ خود، دولَتست؛ هرجا که رَوَد قَدر بینَد و در صَدر نشینَد؛ و بی هُنَر، لُقمه چینَد و سختی بینَد.

سَختَست، پس از جاه، تَحَکُّم بُردَن
خوکَرده به ناز۟ جورِ مَردُم بُردَن

٭

وقتی افتاد فِتنه‌ای در شام
هرکس از گوشه‌ای فَرارَفتَند
روستازادگانِ دانِشمَند
به وَزیرىِّ پادشا رَفتنَد
پسرانِ وَزیرِ ناقص۟ عَقل
به گِدایی به روستا رَفتَند»5 همان، ص 153 و 154. .

صاحبِ نئوگُلِستان، این حِکایت را، در دو جا دَستمایۀ شوخ۟ طَبعی و مُفاکَهَت ساخته است.
نخست در حِکایت دَهُمِ نئوگُلِستان که از این قرار است:
«حکیمی پسران را پند همی داد که "جانان پدر…" پسران گفتند: "اَه… پدر باز شروع نکن ها." حکیم إدامه داد: "أول إجازه بدهید بگویم، بعد سر جَوسازی بگیرید." پسران گفتند: "جان مادرت برو و چند جفت گوش مفتِ تازه نَفَس بیاب که تمام نصایح دنیی و عقبی را صدبار بر ما خوانده ای. حکیم دل آزرده به أفق خیره گشت و گفت: "منّت خدای را که مرا نعمت فراوان عطا کرد و بهر من میراث خوار قرار داد، حال آن که بدین کردار، من ایشان را از ارث محروم کنم." پسر مهتر به برادر نگریست. گفت: "حال که نیک می اندیشم، درمی یابم نصیحت حکما چون سرکه است که چون کهنه گردد، قدر و قیمتش فزون شود." ولی چه سود که رشتۀ کلام از دست پدر رفته بود و به واسطۀ کهولت سن، نسیان بر او مستولی گشته. حکایتی چند بخوانید تا او پند خویش به یاد آرد.

فرجامِ ره هنر بدانی
چون باقی این سخن بخوانی»
( ص 28).


سپس۟ تر در حِکایتِ سیزدهمِ کتاب ( ص 34) می خوانیم:
«آن حکیم که پسران پند از یادش ببردند حرف خویش به یاد آورد و گفت: "جانان پدر، هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محلّ خطر است. یا دزد بیکباره ببرد یا خواجه اندک اندک بخورد و بر أثر تورم أصل آن بی ارزش گردد. ....».
نویسَندۀ نِئوگُلِستان، گاه با إِشارَتی کوتاه یک گُزارۀ خَبَریِ ساده را به گُزاره ای طَنزآلود بَدَل گردانیده است. مَثَلًا به جایِ این که بنویسَد: «أبنای جنس او بر منصبش حسد بردند و به خیانتش متهم کردند»، می نویسَد: «به اقتضای طبیعت مردم این دیار، أبنای جنس او بر منصبش حسد بردند و به خیانتش متهم کردند»6 تأکید از ماست. ( ص 15)!
پاره ای از حِکایتهایِ نِئوگُلِستان دُرُست در نَقض و رَدِّ حکایَتِ سَعدی رَقَم خورده است، و گویی نویسَنده خواسته است شوخ۟ طَبعانه و با تکیه بر تَجارِبِ روزمَرّۀ امروزین، بعضِ نگرشهایِ شیخِ شیراز را اندکی "غِلغِلَک" دِهَد!
نمونه ای نمایان از این "غِلغِلَک" هایِ طیٖبَت۟ناک در حکایتِ هفدهمِ نِئوگُلِستان آمده است:
سَعدی در گُلِستان در حِکایتی طَنزآمیز و با جِهَتگیریِ اَندَرزی و أَخلاقی نوشته است:
«توانگرزاده‌ای را دیدم بر سَرِ گورِ پدَر نشَسته و با دَرویش۟ بچه‌ای مُناظره درپیوَسته که صندوقِ تُربتِ ما سَنگین است و کِتابه رَنگین و فَرشِ رُخام انداخته و خِشتِ پیروزه درو به کار بُرده؛ به گورِ پدَرَت چه مانَد؟! خِشتی دو فراهم آورده و مُشتی دو خاک بر آن پاشیده. دَرویش۟ پسر این بش۟نید و گُفت: تا پدَرَت زیرِ آن سَنگهایِ گِران بر خود بجُنبیده باشد، پدَرِ من به بهشت رَسیده بُوَد!

خَر که کمتر نهَند بر وى بار
بى شَک آسوده تَر کُنَد رَفتار

٭

مَردِ دَرویش که بارِ ستمِ فاقه کَشید
به دَرِ مَرگ هَمانا که سَبُکبار آیَد
وان۟ که در دولَت و آسایِش و آسانی زیست
مُردَنَش زین۟ همه، شَک نیست که دُش۟خوار آیَد
به همه حال۟، أَسیری که ز بَندی برَهَد
بهتَر از حالِ أَمیری که گرفتار آیَد»7 کلّیّاتِ سَعدی، همان چ، ص 163.

صاحبِ نِئوگُلِستان قَضیّه را کش می دِهَد و جِهَتگیری و نَتیجه گیریِ شیخِ أَجَل را اَندَکی "غِلغِلَک" می کُنَد:
« توانگرزاده ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه ای مناظره درپیوسته که "پدرم طی مراسم خاصی فوت کرد و چوب تابوتش از لهستان آمد و سنگ مزار از ایتالی و فرش از تبریز و خشت پیروزه از سپاهان. به گور پدرت چه ماند؟ عینهو هستۀ خرمالو در زمین کاشته و مشتی دو خاک بر او پاشیده." درویش پسر این سخن بشنید و تهدید به فرصت بدل کردی8 کذا. و فاز وارستگی و حکمت گرفت و گفت: "تا پدرت زیر آن سنگهای گران بر خود بجنبیده باشد، پدر من به بهشت رسیده." توانگرزاده درآمد که از قضا پدر من دو دَه بار به سفر حج رفتی و در هر روز ده گرسنه سیر بکردی و در هر ماه ده برهنه بپوشاندی و برادر بزرگ تر به وصیت او تمام نماز و روزه های قضایش
را کفاره دادی و خریدی9 کذا. و بدین کیفیت، تا پدر تو در زیر خاک جوانه بزند، پدر من زیر سدرۀ طوبی آرمیده باشد و بفرما." پیر جهان دیده ای این حدیث بشنید و بگفت: " دو تن از بلخ به قصد خانۀ خدا عزیمت کردند، یکی منعم و سواره و دیگری مفلس و پیاده. تا پیاده مشهدی شود، سواره حاجی شد و برگشت."

گفت مسکین موسپیدی این چه سود
نام ما شد چهره های ماندگار
نام نیکو پخش گردد زآدمی
کو ز خود دارد سرای زرنگار»
( ص 40 و 41).


نمونه ای از نَظیره هایِ نِئوگُلِستان که به ساختارِ حِکایتِ أَصلیِ سَعدی بسیار نزدیک است و البتّه چاشنیِ لاغ و فُکاهَتی بسیار امروزینه دارَد، حکایتِ سی و چهارم است.
نخست، حِکایَتِ گُلِستان را، از بابِ دُوُمِ آن کتابِ مُستَطاب، با هم بخوانیم:
«تَنی چَند از رَوَندگان مُتَّفِقِ سیاحت بودند و شَریکِ رَنج و راحَت. خواستم تا مُرافَقَت کُنَم، مُوافَقَت نکردند. گُفتم: این از کَرَمِ أَخلاقِ بُزُرگان بَدیع است روی۟ از مُصاحَبَتِ مِسکینان تافتَن و فایده و بَرَکَت دِریغ۟ داشتن؛ که مَن در نَف۟سِ خویش۟ این قُدرَت و سُرعَت می‌شناسم که در خدمتِ مَردان یارِ شاطِر باشم، نه بارِ خاطِر.
إِنْ لَمْ اَکُن۟ رَاکِبَ ‌ال۟مَوَاشِی
أَس۟عَیٰ لَکُم۟ حَامِلَ ‌ال۟غَوَاشِی
یکی زان میان گفت: ازین سخن که شنیدی، دل تَنگ مَدار، که درین روزها دُزدی به صورتِ دَرویشان بَرآمده خود را در سِل۟کِ صُح۟بَتِ ما مُن۟تَظَم کَرد

چه دانَند مَردُم که در خانه کیست
نویسَنده دانَد که در نامه چیست

و از آنجا که سَلامَتِ حالِ درویشان است، گُمانِ فُضولش نبُردَند و به یاری قَبولَش کَردَند

صورتِ حالِ عارفان دَل۟ق است
این قَدَر بَس چو روی۟ در خَل۟ق است
در عَمَل کوش و هرچه خواهی پوش
تاج بر سر نِه و عَلَم بر دوش
در قژاکند مَرد بایَد بود
بر مُخَنَّث۟ سِلاحِ جَنگ چه سود؟!

روزی تا به شب رَفته بودیم و شَبان۟گَه۟ به پایِ حِصار خُفته که دُزدِ بی توفیق إِبریقِ رَفیق بَرداشت که به طَهارت می ‌رَود و به غارَت می رَفت.

پارسا بین که خِرقه در بَر کَرد
جامۀ کَعبه را جُلِ خَر کَرد!

چَندان که از نَظَرِ دَرویشان غایب شد، به بُرجی بَررَفت و دُرجی بدُزدید. تا روز۟ روشن شُد، آن تاریک۟ مَبلَغی راه رفته بود و رَفیقان بی گُناه خُفته. بامدادان هَمه را به قَل۟عه دَرآوردند و بزَدند و به زندان کَردَند. از آن تاریخ، تَرکِ صُحبَت گُفتیم و طَریقِ عُزلَت گرفتیم؛ وَ السَّلَامَةُ فِی ال۟وَحْدَة.

چو از قومی یکی بی دانِشی کَرد
نه کِه۟ رامَنزِلَت مانَد، نه مِه۟ را
شنیدَستی که گاوی در عَلَف۟خوار
بیالایَد هَمه گاوانِ دِه۟ را

گفتم: سپاس و منَّت خدای۟ را ـ عَزَّ وَ جَلّ ـ که از بَرَکتِ دَرویشان مَحروم نماندَم، گرچه به صورت از صُحبت وَحید افتادم، بدین حِکایت که گُفتی مُستَفید گشتم؛ و أَمثالِ مرا، همه عُم۟ر، این نَصیحت به کار آیَد.

به یک ناتَراشیده در مَجلِسی
برَنجَد دِلِ هوش۟مَندان بَسی
اگر بِرکَه ای پُرکُنَند از گُلاب
سَگی در وی افتَد کُنَد مَن۟جَلاب»10 کلّیّاتِ سَعدی، همان چ، ص 72 و 73.

اینَک حِکایتِ نِئوگُلِستان:
«تنی چند از روندگان همسفر بودند در تور سیاحت و در راه شریکِ سختی و راحت. خواستم مرا هم با خود ببرند. گفتند نمی شود. گفتم: "حالا شما یک کاریش بکنید." گفتند نمی شود. إصرار کردم. إنکار کردند. گفتم: "کار ما را راه بیندازید، شیرینی بچه ها هم محفوظ است." چیزی نگفتند و در را محکم ببستند. گفتم: "این خود در أخلاقِ بزرگان بدیع است: روی از صحبت مسکینان تافتن و برکت دریغ داشتن و تک خوری روا داشتن و عشق و حال را فقط برای خود انگاشتن. که من حتمًا در خود می دیدم آدم خوش سفری هستم، وگرنه چنین درخواستی کی می کردم؟" یکی زان میان گفت: "از این رفتار که دیدی نرنج. چند روزی قبل دزدی به صورت درویشان برآمد و خود را نزدیک ما افکند که لباس و چهره اش با شما مو نمی زد. از آنجا که پنداشتیم درویشی سلیم است، گمانِ بد نبردیم و به یاری قبولش کردیم.

ظاهرش همچو شیخ جوری بود
دستِ کج همچو برج پیزا داشت

روزی تا به شب رفته بودیم و شبانگه به پای حصاری خفته که آن دزد درویش نما به برجی شد و دُرجی دزدید و تا روز روشن شد، به حکم سابقۀ صحبت ما و آن نابکار، به ما ظن بد بردند و به قلعه آوردند و أول بزدند و استخوان خمیر کردند و سپس پرسیدند کیستید و چیستید. از آن تاریخ ترک صحبت گفتیم و کلوز گروپ زدیم و اسم رمز نهادیم."

چو ما گر عافیت خواهی به گیتی
ببر بالا سطوح سکیوریتی»
( ص 79 و 80).


حِکایتِ چهارمِ نِئوگُلِستان، از نمونه هایِ نِسبَةً شیرینِ نَقیضه سازی و نَظیره پردازی برایِ حِکایتی از گُلِستان است.
نخست حِکایَتِ گُلِستان را که خود بر طَنزی فوقَ العٰاده مُمتاز اِحتِوا دارد با هم بخوانیم:
« ... پادشاهی را مُهِمّی پیش آمد؛ گفت: اگر این حالَت به مُرادِ من بَرآید، چَندین دِرَم دِهَم زاهِدان را! چون حاجتش بَرآمَد و تَشویشِ خاطرش برَفت، وفایِ نَذ۟رش به وُجودِ شَرط لازم آمَد. یکی را از بندگانِ خاص، کیسه [ای] دِرَم داد تا صَرف کُنَد بر زاهِدان.
گویند: غُلامی عاقلِ هُشیار بود. همه روز بگَردید و شَبان۟گَه۟ بازآمَد و دِرَمها بوسه داد و پیشِ مَلِک بن۟هاد و گُفت: زاهِدان را چَندان که گردیدم، نیافتم.
گفت: این چه حِکایتست؟! آنچه من دانَم درین مُلک چهارصد زاهِدست.
گفت: ای خداوندِ جهان! آن که زاهِدست، نمی ستانَد، و آن که می ستانَد، زاهِد نیست! مَلِک بخَندید و نَدیمان را گفت: چَندان که مرا در حَقِّ خداپَرَستان إِرادَتَست و إِق۟رار، مَرین شوخ۟ دیٖده را عَداوَتَست و إِن۟کار؛ و حَق۟ به جانِبِ اوست!

زاهِد که دِرَم گرفت و دینار،
زاهِدتَر ازو یکی به دَست آر!»11 همان، ص 90 و 91. .

اینَک حِکایتِ پُرفُکاهَتِ نِئوگُلِستان:
«پادشاهی را مهمی پیش آمد. گفت: اگر این به مراد من برآید چندین درم دهم زاهدان را. چون حاجت برآمد و خر از پُل برگذشت، نذرش در خاطر آمد. ندیم را به خلوت خواند و گفت: وجهِ نذر را آخر که داده و که ستانده؟ جَو مرا گرفته بود. شتر دیدی ندیدی." ندیم گفت: "ای خداوند! إِراده إِرادۀ توست، ولیکن اگر نیک نَظَر کنی، مسلّمت می شود که آن جَو تو را در برابر دیدگان جمع گرفت. ضرر پرداخت نذر کمتر است از ضرر بسته نشدن دهان یاوه گویان." پادشاه روی ترش کرد که "اگر هم گفته ایم مقابل غلامان و چاکران گفته ایم. غلط کنند اگر حرف درآورند. ندیم بگفت: "حالا چند؟" گفت: "چه چند؟" ندیم گفت: "این مبل و آن بوفه. خُب قربانت شوم، چه قدر نذر کرده اید؟" گفت: "چهارصد درم." ندیم درآمد که گرفته ای ما را؟ حقیر پنداشتی که سه دانگ از باغ مصفّا را نذر کرده اید. بهش بدید بره!" پادشاه پُرسید: "چه؟" گفت: "بهش بدید بره!" پادشاه لختی بیندیشید و سرانجام یکی از بندگان خاص را فراخواند که غلامی عاقل و هوشیار بود. کیسۀ درم را به سمت او پرتاب کرد و گفت: "لازم نیست بشمری. طبق معمول مسؤول صحنه کیسه ها را دربسته اینجا گذارده. حتمًا خود شمرده. برو و این کیسه ها را صرف کن بر زاهدان." غلام برفت و بازنگشت. چون شب به نیمه رسید، پیدا شد خسته و ژولیده. پادشاه گفت: "گفتیم نکند اختلاس کردی و زدی به چاک." غلام گفت: "ای ملک! چارصد درم دیگر چی چی است که اختلاس هم داشته باشد؟ چون زاهدان را ندا دردادم، از در و دیوار و گوشه های عبادت خود به من هجوم آوردندی و دهانم را مورد تلطف خویش قرار دادندی. درم ها بردند و جامه از12 کذا. گویا غالِبًا «جامه» را «بر» تَنِ کَسان می دَرَند، نه «از» تَنِ کَسان. تنم دریدند. چون لباس به بر نداشتم و مرا از گشت محتسبان بیم بود، در پای حصاری نشستم تا به تاریکی بیایم." ندیم دانا که این بشنید بگفت: "عجبا! شنیده بودم زاهد نمی ستاند؛ آن که می ستاند زاهد نیست." غلام روی بر او کرد که "خب این ها این مدلی اش بودند. آنچه تو شنیده ای مال قدیمهاست."
ملک زیرچشمی در ندیم نگریست و سری تکان داد و چشم تنگ کرد که یعنی داستان چیست. ندیم شانه ای بالا انداخت که یعنی چه دانم. غلام گفت: "زیاد تعجّب مکن و زین پس، پیش از نذر تا دَه بشمار."

ظاهرش بین که راهب بوداست
جیبش اما سه ضلع برموداست»
( ص 16 و 17).


در مقابل۟، از نمونه هایِ نامُوَفَّقِ دَستکاریِ پَردازندۀ نِئوگُلِستان در حِکایاتِ سَعدی، به گمانِ من، یکی حکایتِ چهلُم است ( ص 91 و 92) که در آن حکایتِ معروف و طیٖبَت آمیزِ شیخ را در حُجرۀ بازرگانِ خَیال اندیشِ جَزیرۀ کیش، با تَصَرُّفاتی نه چندان گیرا واگویه کرده است.
سخنِ سَعدی را با هم بخوانیم:
«بازَرگانی را شنیدم که صَد و پَنجاه شُتُر بار داشت و چهل بَندۀ خدمتکار. شَبی در جَزیرۀ کیش مرا به حُج۟رۀ خویش درآور۟د. همه شَب نیارَمید از سُخَنهایِ پَریشان گُفتن که: فُلان اَنبازم به تُرکِستان و فُلان بِضاعت به هِندوستان ست، و این، قبالۀ فُلان زَمین ست و فُلان چیز را فُلان ضَمین! گاه گفتی: خاطِرِ اِسکَندَریّه دارَم که هَوایی خوشست! باز گُفتی: نَه! که دَریایِ مَغ۟رِب مُشَوَّشست! سَعدیا! سَفَری دیگَرَم در پیشَست. اگر آن کَرده شود، بَقیَّتِ عُمرِ خویش به گوشه [ای] بن۟شینم. گُفتَم: آن کُدام سَفَرست؟ گُفت: گوگردِ پارسی خواهم بُردن به چین، که شنیدم قیمَتی عَظیم دارد، و از آنجا کاسۀ چینی به روم آرَم، و دیبایِ رومی به هِند، و فولادِ هِندی به حَلَب، و آبگینۀ حَلَبی به یَمَن، و بُردِ یَمانی به پارس؛ و زان پَس، تَرکِ تِجارَت کُنَم و به دُکّانی بن۟شینم!
إِنصاف۟ ازین ماخولیا چندان فُروگُفت که بیش۟، طاقتِ گُفتَنش نَمان۟د. گُفت: ای سَعدی! تو هم سُخَنی بگوی۟ از آنها که دیده‌ای و شنیده‌.
گفتم:

آن شنیدَستى که در أَق۟صاىِ غور
بارسالارى بیُف۟تاد از سُتور
گفت: چشمِ تَنگِ دُن۟یادوست را
یا قَناعَت پُر کُنَد، یا خاکِ گور!»13 کلّیّاتِ سَعدی، همان چ، ص 109. .

و اینَک مابِإِزاءِ آن از نِئوگُلِستان:
«بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه خاور بار داشت و چهل بندۀ خدمتکار. شبی در جزیرۀ کیش مرا به دولت سرایِ خویش درآورد و همۀ شب14 چُنین است در نِئوگُلِستان : «همه ی شب».
در زبانِ گُلِستان و مَتنهائی مانندِ آن، «همه شب» به کار می رَوَد.
نیارامید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قبالۀ فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین و فلان چک در شُرُفِ برگشتن و بهمان معامله در خطرِ بشکستن. گفتمش: "خاطر تا به کی مشوش داری؟" گفت: "سفری دیگرم در پیش است، اگر آن کرده شود، بقیت عمر خویش به گوشه ای بنشینم." گفتم: "آن کدام سفر است؟" گفت: "نفط خام پارسی خواهم بردن به جرمان و مَرکب جرمانی برم به روم و اسپاگتی رومی به مکزیک و فلفل مکزیکی به آندلس و زیتون آندلسی به فرانس و مانکن فرانسوی به اوکراین و عروسک اوکراینی به یمن و تروریستِ یمنی به پاکستان و انتحاریِ پاکستانی به افغانستان و تریاقِ افغانستانی به چین و چینیِ تمامِ اینها را که بگفتم، بَرَم به پارس و زان پس ترکِ تجارت کنم و به دکانی بنشینم." گفتم: "سر راهت اگر از شهر ما گذر کردی، کیوی هم بخر."

داشت و عمرش پی حسرت سپرد
سیر نشد سیر نشد تا بمُرد»
( ص 91 و 92).


نمونۀ نامُوَفَّقِ دیگر ـ باز بالطَّب۟ع بر حَسَبِ برداشتِ من ـ، دَستکاریِ صاحبِ نِئوگُلِستان است در یک حِکایتِ طَن۟زناکِ نابِ سَعدی از بابِ ششمِ گُلِستان.
حِکایتِ گُلِستان این است:
«توانگری بَخیل را پسری رَنجور بود؛ نیک۟خواهان گُفتَندَش: مَصلَحَت۟ آنست که خَتمِ قُرآنی کُنی از بَهرِ وی یا بَذلِ قُربانی. لَختی به اندیشه فُرورَفت و گفت: مُص۟حَفِ مَه۟جور أولیترست که گلّۀ دور! صاحِبدِلی بشنید و گفت: خَتمش به علِّتِ آن اِختیار آمَد که قُرآن بر سَرِ زبانست و زَر در میانِ جان!!

دِریغا گَردَنِ طاعَت نِهادن
گَرَش هَمراه بودی دَستِ دادن
به دیناری چو خَر در گِل بمانَند
ور ال۟حَم۟دی بخواهی، صَد بخوانند!»15 کلّیّاتِ سَعدی، همان چ، ص 151.

و اینَک حِکایتِ نِئوگُلِستان:
«مطابق تمام سریالهای ایرانی، توانگری را پسر رنجور بود و او چنان بخیل و نَرگِدا که مردم خبر غذاخوردنش را فسانه می پنداشتند. نیکخواهان گفتند مصلحت آن است ختمِ قرآن کنی از بهر وی.» گفت: «مشغله دارم. حساب حجره ها وقت برایم نمی گذارد و اگر هم بگذارد، قرآن خواندن وضو می خواهد و ختم قرآن طول می کشد و از آنجا که وضو نفاخ است، بعید است تا ختم کل قرآن باطل نشود و با این خشکسالی روا نباشد لعل گران قیمت را به وضوی مکرر تباه ساختن." گفتندش پس بذل قربانی کن تا شافی به برکت قربانی فرزندت از مرض برهاند. گفت: "گفتید چند ختم قرآن؟! حال که نیک می اندیشم مصحف مهجور أولی تر است که گلۀ دور." پیرمردی جهاندیده در آن جمع بود که همگان منتظر بودند گوی سخن را به دروازۀ مرد بخیل براند. ناگه گوی را از میان دو پایش عبور داد و پیرمرد دیگری مرد بخیل را غافلگیر کرد و چنین گذاشت در کاسه اش:

"هر آن پیجی که بهر کار خیر است
بکردی لایک و گفتی ما چنینیم
ولی وقتی که حرف از مایه آید
بجز قطعی و ساین اوتت نبینیم"»
( ص 108 و 109).


به گُمانم در این تحریرِ نِئوگُلِستانیِ حکایتِ سَعدی، با همۀ لیٖغ و لاغش، بُرودتِ داستان فَزایِش یافته است و مَلاحَتش کاهِش. تا نَظَرِ شُما چه باشَد!
وقتی سَعدی می گویَد:

«مرا بوسه گفتا به تَصحیف دِه۟
که درویش را توشه از بوسه بِه۟»16 همان، ص 266.

با بَیانی ظَریف و طَنزآلود، یکی از طُرفه ترین و فُسوس آمیزترین کِنایه هایِ زبانِ فارسی را می آفرینَد.
صاحبِ نِئوگُلِستان که از بُن مُتَصَدّیِ طَنزآوری و ظَرافَت است، دُرُست بِإِزایِ همین بَیانِ باریکِ شیخ، می نویسَد: «ما را توشه دِه که مصحف مقدس را بوسه به.» ( ص 56)؛ عبارتی خالی از هرگونه فُکاهَتِ چشمگیر، با سَجعی پیشِ پااُفتاده، و دیگر هیچ! ... و این، یعنی فُروکاستنِ طَنز ...، نه کَرّ و فَرّی طَنزآورانه در برابرِ میراثِ شیخ سَعدی؛ که از کاری چون نِئوگُلِستان می بایَد بیوسید.
یکی از شِگِردهایِ أَصلیِ نِئوگُلِستان در طَن۟زآوری و مُطایَبَت۟ پیشگی، بازگُفتِ سخنِ سَعدی است با آمیغ۟هائی امروزینه و مَصادیقی آشنا و مُعاصِر که ناهَمسازی اش با ساخت و بافتِ کهنِ عِبارات و حِکایاتِ شیخِ شیراز، دستمایۀ لاغ و فُسوس و خوش۟ مَنِشی می گردد.
مثلًا اگر سَعدی گفته است: «پارسازاده‌ای را نِعمَتِ بی کَران از تَرِکَۀ عَمّان به دَست افتاد؛ فِسق و فُجور آغاز کرد و مُبَذِّری پیشه گرفت. ... »17 همان، ص 155 و 156. نویسندۀ نِئوگُلِستان می نویسَد: «آقازاده ای را نعمتِ یامفت از ترکۀ عمان18 اِستِطرادًا عَرض می کُنَم:
آیا بهتر نبود اینجا ـ مثلًا ـ از «ترکۀ عَمّانِ گردن کلفت» سخن برَوَد تا سَج۟ع و تَوازُنِ سخنِ سَعدی که با آمدنِ «یامُفت» به جایِ «بی کران» بر هم خورده است، تا اندازه ای مَرَمَّت شود؟
به دست افتاد. فسق و فجور آغاز کرد و همان أول سر ضرب راه تایلند پیش گرفت. ...» ( ص 42).
آنجا که در گُلِستانِ سَعدی می خواندیم: «در جامعِ بَع۟لَبَک وَقتی کَلِمَه ای همی ‌گُفتم به طَریقِ وَعظ با جَماعَتی اَفسُردۀ دِل۟مُردۀ رَه۟ از عالَمِ صورَت به عالَمِ مَعنی نَبُرده. دیدَم که نَفَسَم دَرنمی‌ گیرَد و آتَشم در هیزُمِ تَر أَثَر نمی ‌کُنَد. دِریغ آمدم تَربیَتِ سُتوران و آینه داری در مَحَلَّتِ کوران؛ ... »19 کلّیّاتِ سَعدی، همان چ، ص 75 و 76. در نِئوگُلِستان می خوانیم: «وقتی، در جامع علمی ـ کاربُردیِ بعلبک، شعبۀ جنوب، درس همی دادم با جماعتی که به شیر یا خط رشته انتخاب کرده بودند یا کنکور زیاد داده بودند و از دولتی و آزاد نااُمید بودند یا برای یافتن شوی و همسر ره دانشگاه گرفته بودند. در زیر میز متصلًا مشغول إرسال و دریافت پیامک و خیرالنّساهایی که تغییر نام داده بودند به فلامک. دیدم اینان جز گرفتن مدرک آخر دوره چیزی نمی خواهند و آتش من در هیزم ترشان أثر نمی کند. من پای تخته خود را جرواجر کنم و ایشان ...» ( ص 77).20 لابُد خوانَندگانِ جوان تَوَجُّه۟ خواهند فرمود که: واژۀ «جامع» در «جامعِ بَع۟لَبَک» که سَعدی فرموده، به معنایِ «مسجِدِ جامِع» است، و در «جامع علمی ـ کاربُردیِ بعلبک» که صاحِبِ نِئوگُلِستان گفته است، به معنایِ «دانِشگاه». در مقایسه با صوفیانِ مِسکینِ گُلِستان که در برابرِ مُطالَباتِ بَقّالِ أَهلِ واسِط جُز تَحَمُّل چاره ای ندارند21 نگر: کلّیّاتِ سَعدی، چ أَمیرکبیر، ص 102 و 103. صوفیانِ نِئوگُلِستان که در قُسطنطنیه به سر می بَرَند، حال و روزِ بسیار مُتفاوتی دارند. یکی از ایشان که پیش از درآمدن به «صحبتِ درویشان»، «عضوِ گروهِ فشار» بوده است!!، بقّالِ طَلَبکار را تهدید می کند که « ... بی سیم می زنم بچه ها بریزند ...»! ( ص 44).
از دَرِ همین امروزینه سازی هاست که در نِئوگُلِستان، مردی مَست، وقتی پارسائی را در مقامِ دِلجوییِ خویش می بینَد، به او گُمانِ صِدق و راستی نمی بَرَد و فریاد بر می آوَرَد که: «هان ای مردم! این پیر جانمازآبکش را بنگرید که ظاهرًا قصدِ نامزدی در انتخابات دارد. ...»( ص 50)! ... یا وقتی راوی، در خُشکسالِ دمشق، مَردی توانگر و برخوردار را می بینَد که بر حالِ دیگران شَفَقَت می بَرَد، چشم تیز می کُنَد و به دنبالِ «دوربین مَخفی» می گردد! ( ص 61) و پَردازندۀ کتاب، در حاشیه، از قولِ «جول ابن واران در کتابش با نام ألفان الفرسخات فی الأعماق البحر22 کذا. این احتمال را مَجالِ طرح می دِهَد که: « ... چنین کسی در تاریخ وجود ندارد»!! ( همان ص).
با این فَراخنایِ نوسازی و امروزینه سازی در نِئوگُلِستان، تَعَجُّبی ندارَد اگر به هنگامِ توصیفِ سَر و وَضع و بَر و رویِ «بندگانِ مَه۟ رو»، از هَیأَتِ «نیکول کیدمن» و «مرلین مونرو» سخن رَوَد؛ که رَفته است!! ( نگر: ص 85).

ـ 3 ـ
در مُطالَعَۀ کتابی چون نِئوگُلِستان، بی هیچ تردید، یکی از موضوعاتی که پیوسته ذِهنِ خوانندۀ سَنجِشگر را به خود مشغول می دارَد، نَثرِ کتاب است و این که آیا نویسَنده در قالبِ طَن۟زآورانۀ کارِ خویش و در کنارِ آمیغ۟هایِ ناگُزیری که از گوشه و کنارِ زبانِ امروزین بَرمی گیرد و حتّیٰ چاشنیهائی که از زبانِ مُحاوره و خُرده فرهنگ ها در کارِ فُکاهَه پَردازی می کُنَد، توانسته است در برابرِ شاهکارِ نمایانِ سَعدیِ شیرازی و زبانِ فاخِرِ گُلِستان و بوستانِ شیخ، نَقیضه یا نَظیره ای دَرخور بیافریند و زبانِ البتّه طَنّازانۀ خویش را در این برابری به اِرتِفاعی مَقبول بَرکَشَد یا نه.
گُمان می کُنَم نویسَندۀ نِئوگُلِستان تا وُصول به چُنان زبانِ پُختۀ سَختۀ بَیوسیده ای هَنوز مَشّاقیهایِ بسیار پیشِ روی دارد، و زبانِ کُنونیِ کتاب، در بسیاری از موارد، یادآورِ سیاق و سَبکِ شتاب۟کارانه و رویه بینانۀ برخی از طَنزنویسانِ کَم۟ وُقوفِ مَجَلّات و روزنامه هاست، تا طَنزی جان۟دار و مان۟دَنی که سَرِ مُطایَبَت با «گُلستانِ» بیخَزانِ فرهنگِ ما و خداوندگارِ آن دارَد!
برخی ناهَمواریهایِ دستوریِ کتاب نیز ای بَسا مَعلولِ همین گونه خام۟دَستیٖ ها و شتاب۟زدگیٖ ها در مُواجَهَت با آیینها و هنجارهایِ نگارِشیِ گذشتگان، و پیآمدِ آسانگیری و سهل اِنگاری در تَقلید و اقتباسِ آن هنجارها و آیینهاست.
در نِئوگُلِستان، جایی از قولِ آن توانگرزاده که بر سَرِ گورِ پدر نشسته بود و با درویش۟ بچه ای مُناظره درپیوسته و در پاسخِ مُدَّعایِ این فقیرزادۀ تیره روز که می گفت: «تا پدرت زیر آن سنگهای گران بر خود بجنبیده باشد، پدر من به بهشت رسیده»، آورده اند:
«از قضا پدر من دو دَه بار به سفر حج رفتی و در هر روز ده گرسنه سیر بکردی و در هر ماه ده برهنه بپوشاندی و ...» ( ص 40).
چرا «دو دَه بار به سفر حج رفتی»؟! ... قاعِدَةً، «رفته است»، نه «رفتی».
جایِ دیگر آورده اند:
« قصد کرده بود که بدین جای آید ... ولی با کشتی پناهندگان تصادف کردی و اجل مهلتش ندادی و ... بردش ددر.» ( ص 94).
چرا «کردی»، و نه «کرد»؟ و چرا «ندادی»، و نه «داد»؟
جایِ دیگر آورده اند:

«دیدم برهنگان ز مزاری برون شدند
دانستمی زیارت أموات می کنی »
( ص 100).


چرا «دانستمی»؟
یک جا نوشته اند:

«این گفت ملازمی به تیمور
خواهی که دوامِ جاه میسور
جاسوس و خُفیه را نگه دار
باقی به سرایِ گور بسپار ...»
( ص 22).


می نویسم:
«خواهی که دوامِ جاه میسور»، چه؟! ...گردد؟! یا نگردد؟! ... ... فعلِ جُمله را به چه مُجَوِّزی فُروافگَنده اند؟
در «واژه نامه»یِ پایانِ کتاب نوشته اند:«میسور: آسان شدن، سهل شدن» ( ص 118). این معنی در برخی کاربُردهایِ قدیمِ واژه دُرُست می آیَد23 سنج: لغت۟ نامۀ دهخدا، ذیلِ «میسور». لیک در غالِبِ اِستِعمالات، چُنین نیست؛ و «میسور» غالِبًا یعنی: «آسان»، «سهل». باری، گیریم در این بیتِ نِئوگُلِستان نیز «میسور»، همان «آسان شدن، سهل شدن» باشد؛ «خواهی که دوامِ جاه میسور» یعنی: «خواهی که دوامِ جاه آسان شدن»؟! ... ... حضورِ تعیین۟ کنندۀ «که»یِ پس از «خواهی» را در اینجا از یاد نمی بریم و بیهوده این سیاقِ نَحوی را با سیاقِ عبارتهائی مانندِ «این کار خواهَد آسان شُدن» یا « هیچ خواهی از اینجا رفتن» و مانندِ آن قیاس نمی گیریم.
برخی از واژگانِ نِئوگُلِستان را نیز بروشنی درنیافتم، یا چُنین به نَظَر رسید که بدُرُستی بر جایِ خویش ننشسته اند.
یک جا ( ص 11) نوشته اند: «... وزیر دیگر، که با اولی ضدیتی بود، گفت ...». آیا «ضدیتی» غَلَطِ حُروفنگاشتی است؟
یک جا ( ص 12) نوشته اند: «... و تو به خبث طینت نه برداشتی و نه هشتی، زرتی سخن ها چیدی و او را کشتی ...»؛ و جایِ دیگر( ص 53): «سرمایه داری ... که زرش چون گندم در پیمانه بود زرت وسط محل گدایان خانه داشت ... ».
واژه هایِ نامؤَدَّبانۀ «زرتی» و « زرت » ـ که احتمالًا ساختارِ طنزآمیزِ أَثَر، مُجَوِّزِ وُرودشان به نئوگُلِستان گردیده است ـ، نویسِش هایِ نادُرُستی از ریختِ أَصلی، یعنی: «ضِرطی» و «ضِرط»، به شُمار می آیَند. چرا نویسَندۀ نئوگُلِستان این نویسِش۟ هایِ نادُرُست را به جایِ ریختِ کِتابتیِ مَضبوطِ أَصلی به کار گرفته است؟ ... نمی دانَم.
همچُنین آنجا که نوشته اند: «بخور نوشِ جانت حلیم و کباب ...» ( ص 94)، گویا نویسِشِ راجِح و صَحیحِ واژه، «هَلیم» بوده باشَد24 سَنج: فرهنگِ دُرُست۟ نویسیِ سُخَن، دکتر حَسَنِ أَنوَری ـ و ـ دکتر یوسُفِ عالیِ عبّاس آباد، چ:1، تهران: اِنتِشاراتِ سُخَن، 1385 هـ. ش.، ص 128. و نویسِشِ مُختارِ صاحِبِ نئوگُلِستان ـ یعنی همان «حلیمِ» شایع ( که همانا واژه ای تازی است و به معنایِ «بُردبار»)ـ، مَرجوح.
یک جا (ص52)، از «کراماتی از قبیل راه رفتن بر آب و طی الطریق» یاد کرده اند. هیچ دَرنَیافتم که «طی الطریق» چگونه می تواند «کَرامَت» باشَد آن هم در ردیفِ « راه رفتن بر آب»؟ ... آیا منظورِ نویسَندۀ نئوگُلِستان «طَیّ الأَرض» نبوده است؟
گذشت که جایی ( ص 108) آورده اند: « ... با این خشکسالی روا نباشد لعل گران قیمت را با وضوی مکرر تباه ساختن.». این «لعل» که با وضویِ مکرّر تباه می شود، چیست؟ ... آیا مقصود «آب» است؟! ... أَدیبانِ قدیم «شراب» و «لَبِ معشوق» را از حیثِ سُرخیِ آن، به «لَعل» مانند می کرده اند؛ أَمّا اینجا ... ؟
به هر روی۟، با آن که این کتابِ کم۟ حجم ویراستار هم داشته است، از برخی نادُرُستیهایِ لُغَوی و إِملائی برکنار نمانده. از نویسِشِ «منسب» ( ص 83) به جایِ «مَنصِب» بگیرید تا خوانِشِ «بَضاعَت» ( ص 117) به جایِ «بِضاعَت»؛ که جایِ تعجُّب است.
در بَعضِ فِق۟ره هایِ مَنظومِ کتاب (نمونه را: ص 15 و45 و61)، گِره۟ناکی و تَعقیدِ نمایان، یا عُدول از هنجارهایِ مَألوفِ أَدَب و زبان، چُنانست که از سَلاسَت و مَلاحَتِ متن ـ بی هیچ گُفت و گوی۟ ـ کاسته است.
که می دانَد؟! ... شایَد با مُمارَسَتِ زبانی و أَدَبیِ بیشتر و در مَجالی دیگر، همین نویسَنده به عَرضه داشتِ تحریری خوشآیَندتر از نِئوگُلِستان کامیاب گردَد.
«هزار بادۀ ناخورده در رَگِ تاکست»25 عَلّامه محمَّدِ إِقبالِ لاهوری ـ رَحِمَهُ الله تَعالیٰ ـ فرموده است:

گُمان مَبَر که به پایان رَسید کارِ مُغان
هزار بادۀ ناخورده در رَگِ تاکست!
!

اصفهان / 12 بهمن ماهِ 1394 هـ. ش.


مقالۀ حاضِر در آینۀ پِژوهش (ش 156، صص 47 ـ 55 ) به چاپ رَسیده است.


1. از برایِ مُلاحَظَۀ «نَقیضه / نَظیره» هایِ بوستانی، نمونه را، نگر: ص 49 و 56 و 60 ؛و: سَنج: بوستانِ سَعدی ( سَعدی نامه )، تَصحیح و توضیح: دکتر غُلامحُسَینِ یوسُفی، چ: 11، تهران: شرکتِ سِهامیِ اِنتِشاراتِ خوارَزمی، 1392 هـ. ش.، ص 132 و 89 و 58.
2. تأکید از ماست.
3. در مأخذِ چاپی: «آمَد». ضَبطِ «آورد» را از دَست۟نوشتِ کُهنۀ بُزُرگزادِ اصفهانی بَرگِرِفته ام که نُسخۀ أَساسِ تصحیحِ محمّدعَلیِ فُروغی بوده است ( و تصویری از آن ـ بحَم۟دِ الله ـ در دَسترَسِ این کمترین است).
4. کلّیّاتِ سَعدی، به اِهتِمامِ محمّدعَلیِ فُروغی [ با هَمکاریِ: حَبیبِ یَغمائی]، [ بازْچاپ زیرِ نَظَرِ بَهاء الدّینِ خُرَّمشاهی]، چ: 15، تهران: مؤَسَّسۀ انتشاراتِ أَمیرکبیر، 1389 هـ. ش.، ص 37 و 38.
5. همان، ص 153 و 154.
6. تأکید از ماست.
7. کلّیّاتِ سَعدی، همان چ، ص 163.
8. کذا.
9. کذا.
10. کلّیّاتِ سَعدی، همان چ، ص 72 و 73.
11. همان، ص 90 و 91.
12. کذا. گویا غالِبًا «جامه» را «بر» تَنِ کَسان می دَرَند، نه «از» تَنِ کَسان.
13. کلّیّاتِ سَعدی، همان چ، ص 109.
14. چُنین است در نِئوگُلِستان : «همه ی شب».
در زبانِ گُلِستان و مَتنهائی مانندِ آن، «همه شب» به کار می رَوَد.
15. کلّیّاتِ سَعدی، همان چ، ص 151.
16. همان، ص 266.
17. همان، ص 155 و 156.
18. اِستِطرادًا عَرض می کُنَم:
آیا بهتر نبود اینجا ـ مثلًا ـ از «ترکۀ عَمّانِ گردن کلفت» سخن برَوَد تا سَج۟ع و تَوازُنِ سخنِ سَعدی که با آمدنِ «یامُفت» به جایِ «بی کران» بر هم خورده است، تا اندازه ای مَرَمَّت شود؟
19. کلّیّاتِ سَعدی، همان چ، ص 75 و 76.
20. لابُد خوانَندگانِ جوان تَوَجُّه۟ خواهند فرمود که: واژۀ «جامع» در «جامعِ بَع۟لَبَک» که سَعدی فرموده، به معنایِ «مسجِدِ جامِع» است، و در «جامع علمی ـ کاربُردیِ بعلبک» که صاحِبِ نِئوگُلِستان گفته است، به معنایِ «دانِشگاه».
21. نگر: کلّیّاتِ سَعدی، چ أَمیرکبیر، ص 102 و 103.
22. کذا.
23. سنج: لغت۟ نامۀ دهخدا، ذیلِ «میسور».
24. سَنج: فرهنگِ دُرُست۟ نویسیِ سُخَن، دکتر حَسَنِ أَنوَری ـ و ـ دکتر یوسُفِ عالیِ عبّاس آباد، چ:1، تهران: اِنتِشاراتِ سُخَن، 1385 هـ. ش.، ص 128.
25. عَلّامه محمَّدِ إِقبالِ لاهوری ـ رَحِمَهُ الله تَعالیٰ ـ فرموده است:

گُمان مَبَر که به پایان رَسید کارِ مُغان
هزار بادۀ ناخورده در رَگِ تاکست!
يكشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۳۲