« دلائل قوی بایَد و معنوی »
( سعدی )
( سعدی )
می گویند :
« یکی به یکی دیگر رَسید و گفت : فَریبُرز ! چه قَدر عوض شُده ای ؟!
آن یکی گفت : آقا ، ببخشید ؛ اشتباه گرفته اید ! من ، فریبُرز نیستم !
أَوَّلی گفت : عَجَب ! اِسمَت را هم که عوض کرده ای !!» .
« خود حقیقت نَقدِ حالِ ماست آن »! :
1 . یکی از خوانندگانِ کتابِ هفته خبر که در نامه ای ( در : همان مجلّه ، 12/12/ 1393 هـ . ش . ، ش 23 ، ص 8و9 ) ، بعضِ قَلَمفَرسایانِ کتابِ هفته خبر را نیک نواخته است و در نوشتاری که زیرِ نامِ « آدابِ نقد» به چاپ رَسیده ، بر زُمرۀ ناقدانِ قَلَمفَرسا در آن صحیفۀ فرهنگی به طَعن و توهین تاخته است ! ، از این کمین۟ خادمِ کتاب و سُنَّت ـ عَفَا اللهُ عَن۟ه ـ نیز ، بی تَصریح به نام ـ و البتّه تحتِ عنوانِ « یکی » ! و « این آقا » !! ـ ، سخنی به میان آورده است و نوشته :
« ... یکی غزالی بینوا را مورد هجوم قرار می دهد و احادیث او را جعلی و اخلاق تعریف شده توسط او را صوفیانه و نادرست می خواند و بعد با گفتن جمله : اخلاق اسلامی ناب را باید ... ، تکلیف اخلاق اسلامی را برای همه ما روشن می کند ! از خود می پرسیم پس چرا نام امثال غزالی و نراقی تا امروز مانده و کتاب وی هنوز از خیل کتاب هایی که امثال این آقا به اسم اخلاق چاپ می کنند ، خواننده بیشتری دارد ؟ ای کاش با کتاب های ارزشمند دکتر شفیعی کدکنی و به خصوص « زبان شعر » در نصر [ کذا ! ] صوفیه ـ به قول محمد صالح علای نازنین ـ کمی بیشتر زلف گره می زدیم تا این قدر راحت افکار و اقوال صوفیانه را بی ارزش قلمداد نکنیم و حکایات عرفانی کتاب هایی نظیر تذکرة الاولیا را با نگاه عقل ظاهربین امروزی تفسیر نکنیم ! ... » .
من۟ بنده البتّه در مقالتِ موردِ إِشارتِ ایشان که زیرِ نامِ « نردبانِ نیکبختی کجاست ؟ » در مجلّۀ مزبور ( ش 21 ، صص 18 ـ 23 ) به چاپ رَسیده است ( و سپس۟ تر نیز در صفحۀ یادگارستان در اینتِرنت عرضه گردیده ) ، مرتکبِ این سیاهۀ گناهان نشده ام ؛ چه :
أَوَّلًا ، غَزّالی را ـ خواه بینَوا و خواه بانَوا ! ـ مورد هجوم قرار نداده ام ، بلکه در عینِ إِذعان به عَظَمتِ مقامِ او ، از نقدهایِ فراوانی که بر وی وارد آمده ـ و برخی در این باب حتّیٰ رساله و مقالۀ مستقل نوشته اند ، و مشهورتر از آن است که مایۀ استعجاب یا استیحاشِ أَهلِ چُنین بحثها گردد ـ یاد کرده و به بعضِ آن نقدها استشهاد نموده ام .
ثانیًا ، «أَحادیثِ» غَزّالی را جَعلی نشمرده ام .
مگر دیوانه ام که صَدها حدیثِ گوناگونِ مُندَرِج در آثارِ غَزّالی را یک۟ قَلَم۟ مَجعول و بَرساخته قَلَم دِهَم ؟!!
حتّیٰ غالبِ کسانی که خود جاعلِ حدیث بودند ، به تصریحِ حدیث۟ شناسان ، أَحادیثِ أَصیل را نیز رِوایت می کردند و مَجعولاتِ خود را در میانِ حدیثهایِ معتبر پنهان می ساختند .
پس چُنین حُکمِ کلّیِ جاهلانه ای را حتّیٰ در بابِ آثارِ حدیث۟ سازانِ حرفه ای نیز نمی توان صادر کرد ؛ تا چه رَسَد به دانشوری چون غزّالی که تنها به تَساهُل در حدیث مُبتلاست .
أَمّا اگر بیانِ تَساهُلِ غزّالی در کارِ حدیث و رِوایت هم در نظرِ کسی ذَن۟بِ لایُغ۟فَر است ، بهترست گواهیِ حدیث۟ شناسانِ معروف ، یا دستِ کم کتابِ المُغنی عَن حَملِ الأَسفارِ فی الأَسفار فی تَخریجِ ما فی الإِحیاءِ مِنَ الأَخبارِ حافظِ عِراقی ( عبدالرَّحیم بن الحُسَین / 725 ـ 806 هـ . ق . ) را ـ که معمولًا ذیلِ إِحیاء عُلومِ الدّینِ غزّالی ( و در هامِشِ آن ) چاپ می شود ( و باِستقلال هم طبع گردیده است ) ـ ، تَصَفُّح فرماید ، تا اگر هم تَرکِ تعصُّب را مُتَعَذِّر می بینَد ، لاأَقل زین۟ پس دربابِ آنچه أَهلیَّتش را ندارَد إِظهارِ لِح۟یه نفرماید ، و بدانَد که اگر غَزّالی هم باشی ، با آن نُبوغ و فَراخنایِ دانش ، باز لَغزِشها توانی کرد و ... .
ثالثًا ،اگر «أَخلاقِ تعریف شده ( ؟!) توسّطِ غزّالی» را صوفیانه خوانده باشم ، خَبطی نکرده ام . گیریم گواهیِ متن و محتوایِ إِحیاء علومِ الدّین یا کیمیایِ سَعادَت را قبول ندارید ، یا ـ دور از جَناب ! و برفرضِ مُحال ! ـ أَهلِ تشخیص نیستید ؛ یکی از ترجَمه هایِ متعدِّدِ المُن۟قِذ مِنَ الضَّلالِ غَزّالی را برگیرید وببینید که به گزارشِ خودِ او ، وی از میانِ طرقِ گوناگونِ کسبِ معرفت به کدام گرائیده و خاصّه در واپَسین سالهایِ عُمر در چه عَوالِمی غوطه وَر شده بوده است .
رابعًا ، «نادرست»خواندنِ أَخلاقِ غَزّالی دیگر چه صیغه ای است ؟!
آنچه ما گفته ایم ، و پیش از ما ناقِدانِ بسیار گفته اند ( و به آثارِ بعضِ ایشان هم در همان یادداشت إِرجاع کرده ایم ) ، حکایتِ ناهماهنگیهائی است بسیار چشمگیر میانِ بعضِ آموزه هایِ کتابهائی چون إِحیاء علوم الدّین ( مثلًا در بارۀ «توکُّل» و صفاتِ مُتَوَکِّلان ) از یک سوی۟ ، و پاره ای از آموزه هایِ کتاب و سُنَّتِ قَطعی از سویِ دیگر .
غایة الأَم۟ر کسانی که این ناهماهنگیها را موهوم می دانند ، می توانند با اِستِقراء و استشهادِ کافی ، توافُقِ همه سویۀ این آموزه ها را نشان دِهَند ؛ نه این که از سَعیِ دیگران در نَقد و تَمحیصِ ناهماهنگیهایِ مَشهود ، روی۟ دَر هم کَشَند و از درِ طَعن و خوارداشتِ ناقِدان برآیند .
خامسًا ، این جملۀ « أخلاقِ إِسلامیِ ناب را باید از دلِ کتاب و سُنَّتِ معتبره بِرون آورد » که ایشان کامل نقل نکرده اند ، از دیدِ یک مسلمانِ سُنَّتی ، شاید ازغیرِ قابلِ مُناقَشَه ترین مُدَّعَیاتِ آن مکتوب باشد ؛ و گمان می کنم صاحبِ این قَلَم با خودِ غَزّالی و نَراقی نیز بر سَرِ آن قیل و قالی نخواهد داشت . عُمدۀ «إِن قُلت» و «قُلتِ» طلبگیِ ما ، بر سَرِ مصادیقِ سُنَّتِ معتبر است . نمونۀ عینی هم از نحوۀ استشهاد به رِوایاتِ سُست در مِعراج السَّعادَه به دست داده ایم . حال اگر کسی مُعتَرِض است ، به جایِ لُندیدنِ کُلّی بافانه ، آستین بَرزَنَد و نشان دِهَد که بر خِلافِ اِنگارۀ ما ، نَراقی و غَزّالی در اینگونه موارد همه جا بر کتاب و سُنَّتِ معتبر تکیه داشته اند .
سادِسًا ، این که «چرا نام امثال غزالی و نراقی تا امروز مانده ... » ، پُرسشی است بغایت خام و نامَربوط و مُغالَطَه گرانه . مگر کسی گفته است که نامِ أَمثالِ غَزّالی و نَراقی نباید بمانَد ؟! ... یا مگر لازمۀ بقایِ نامِ یک دانشوَر ، عِصمَت و مَصونیَّتِ او از خطاست ؟!
سخنِ ما بر سَرِ کاستیها و کَژّیهائی بوده است که در پاره ای از نگرشها و نگارشهایِ این بزرگان دیده می شود ؛ همین ! ... آیا این با بقایِ نامِ ایشان مُنافاتی دارد ؟ ... آیا احترامی که جُمهورِ أَهلِ عِلم برایِ سَلَفِ خویش قائل اند ، مُستلزمِ پیرَویِ بی چون و چرا از أَسلافِ نامدار و توهُّمِ عِصمَت در ایشان است ؟
سابعًا ، دربارۀ « أَمثالِ این آقا » ، یعنی أَمثالِ این کمین۟ خادمِ کتاب و سُنَّت ! ، که به اسمِ أَخلاق کتاب چاپ می کنند و به اندازۀ غَزّالی و نَراقی خواننده ندارند ! ، من مسؤولیَّتی ندارم . راستش را بخواهید از بُن دقیقًا نمی دانم این « أَمثالِ » بنده که چُنین کارهایِ مسلمان نشنَوَد کافِر مَبیناد ! کرده اند ، چه کسانی هستند ؛ ولی به هرحال ، به نمایندگی از جَمیعِ این « أَمثالِ » پَریشان۟ روزگار ، از آموزگارِ «آدابِ نقد» پوزش می خواهم ؛ و آنگاه اگر خاطر مُبارکشان رَنجه نمی گردد ، یادآور می شوم که قلّتِ استقبال از فُلان تألیف و کَثرَتِ استقبال از تألیفِ دیگر ، دلیلِ قاطعِ رُجحانِ این بر آن نیست . بمانَد که از بُن ، کَثرَتِ استقبال از مؤلَّفاتی چون إِحیاء علوم الدّینِ غَزّالی و مِعراج السَّعادَه یِ نَراقی ، بسیار مَیمون است و مَطلوب ؛ چراکه این آثار بر دستِ عالمانی بزرگ تدوین یافته و حامِلِ مواریثِ فرهنگی و سُنَنِ اندیشگیِ باأَهَمّیَّتی است . البتّه ، همین مؤلَّفاتِ بیش۟ بها ، کژّیها و کاستیهائی نیز دارد ؛ چرا که مؤلِّفانِ بزرگوارشان ، نه از موهبتِ عِصمَت برخوردار بودند ، و نه از ضَعف و عَجزِ بَشَری ، مُبَرّا .
آن « أَمثالِ » بنده را ، من نمی شناسم ! ولی دیگر مؤلِّفانی که دیده ام ، حتّیٰ آنان که در زُمرۀ ناقِدانِ این سُنَّتِ أَخلاق۟ نگری و أَخلاق۟نگاری بوده اند ، چَندان بَصیرت داشته اند که خود را از چُنین مام۟نامه هایِ تُراثیِ مایه وَر محروم نخواهَند و نسازَند . من۟ بنده نیز گرچه هیچگاه سعادتِ نگارشِ چُنان کتابها نداشته ام ، در سایرِ مکتوبات و آثارِ خویش هرگز از بهره وَری از چُنین أُمَّهاتِ متون کناره نجُسته و رُخ نتافته ام .
( راستی که بعضِ آموزگارانِ «آدابِ نقد» ، گاه چگونه آدمی را از توضیحِ واضحات ناگُزیر می سازند !! ) .
ثامِنًا ، این هم که مرا به طورِ تَلویحی متّهم کرده اند که أَفکار و أَقوالِ صوفیانه را بی ارزش قَلَمداد می کنم ، یکسَره عاری از حقیقت است .
سخنِ این طالبِ علم ،هَمواره ، تأکید بر وجودِ غَثّ و سَمین در میراثهایِ صوفیانه ، و لزومِ پالایش و غَربالگَری در این میراثها از یک سوی۟ ، و هَمتَراز نگرفتنِ این مواریث با « ثَقَلین » از سویِ دیگر ، بوده است .
نکتۀ دوم ، ـ به اصطلاحِ فقهی ـ از « ضروریّاتِ إِسلام » و لازمۀ مسلمانی است . هیچ مسلمانِ بَصیری ، مواریثِ صوفیانه را ، در حُجّیَّت و اعتبار ، همترازِ « ثَقَلین » نمی شمارَد ؛ و نمی توانَد شمر۟د .
نکتۀ أَوّل نیز مشهودِ عُمومِ أَهلِ نظر و مُصَرَّح و مُبَیَّن در مؤلَّفاتِ پُرشمارِ قدیم و جدید است ، و از قضا خودِ صوفیان در تَبیین و رَدّ و نکوهشِ بدعتهایِ نَظَری و عَمَلی و انحرافاتِ ریز و دُرُشتِ درون۟ سازمانی شان ، آن اندازه گفته و نوشته اند که گزارشِ این أَقوال خود مستلزمِ تَسویدِ أوراقِ فراوان است . چند سال پیش ، بُرِشی از همین ایستارهایِ ناقِدانۀ صوفیانِ دیرینه روز در بابِ مُتَصَوِّفانِ پیشین و هَمروزگارشان ، در کتابی زیرِ نامِ نقدِ صوفی گردآوری و منتشر شُد . مؤلّفِ آن کتاب ، نمونه هائی نیکو را از خَستوئیِ أَهلِ طریق به کژّیها و کاستیهایِ مشهود در میانِ معاصران و گذشتگانشان ، به مطالعه گرفته بود .
پس ، به قولِ شیخِ أَجَل سعدی ـ عَلَیهِ الرَّحمَه ـ : « نه این بِدعَت من آوردَم به عالَم » !
تاسِعًا ، چه کسی حکایاتِ عرفانی کتاب هایی نظیر تَذکِرَة الأَولیاء را با نگاهِ ـ به قولِ ایشان ـ «عقل ظاهربین امروزی» ( ؟ ! ) تفسیر کرده است ؟ !
مُلّایِ نراقی ، به تصریحِ خود، در مقامِ نقلِ یک «رِوایَت» ـ و نه مثلًا یک تمثیل یا قصّۀ خَیالی یا ... ـ ، آن هم در بابِ یکی از بزرگ ترین پیامبَرانِ إِلٰهی بَرآمده است . ما نیز تصریح کرده ایم که این رِوایت ، نه در منابعِ معتبر هست ، و نه محتوائی مَعقول و سازگار با سیمائی که قرآن از پیامبران ترسیم کرده است ، دارد .
آنچه نَراقی آورده است ، در قالبِ قِصَص و تمثیلاتی که بخواهیم به تأویل و رَمزگُشائیِ هُنری شان بپردازیم نیست . یا دُرُست تر بگویم : در آن مقام إیراد نشُده است .
پاره ای از آنچه در کتابهائی نظیر تَذکِرَة الأَولیاء و مَناقِب العارِفین و ... آمده است نیز ، از همین دست است . ... آری ، کثیری از حکایاتِ این کتابها قابلیَّتِ رَمزگُشائیِ هنری و تأویل دارد ، ولی وقتی مؤلِّف ـ گاه با إِصرار ـ آنها را به عنوانِ یک گُزارۀ تاریخی عرضه می دارَد و با لَحنی وقایع۟ نگارانه بازگو می کُنَد ، اگر شما ناسازگاریِ آن را با خِرَد یا واقع یا ... گوشزَد کنید ، سزاوارِ ملامت نخواهید بود .
ما از مَناقِب العارِفینِ أَفلاکی لذّتِ هنری و روحی می بَریم ، ولی بر پایۀ آن تاریخِ مُستندِ بی چون و چرا نمی توانیم نوشت .
قصّۀ آمدنِ کعبه به زیارتِ بَهمان عارف ، یا پروازِ کعبه بر گِردِ سَرِ فُلان شیخ ، به همان اندازه که ارزشِ هُنری و تأویلی و ... دارد ، از دیدِ وقایع۟ نگاری بی ارزش و یاوه است . در ناباوری بدین قصّه ها نیز ، از این حیثیَّت ، میانِ «عقلِ ظاهربینِ امروزی» ( ؟ ! ) با سایرِ عُقولِ دیروزی و پَریروزی و ... ، پُر تفاوتی نیست . نوشتارهایِ فراوانِ ناقدانِ کهنِ کَراماتِ موهوم و خوارِقِ مَزعوم ، محصولِ فعّالیَّتِ همان عقلهایِ دیروزی است .
أَبوالفضلِ بیهقی هزارسالی پیش از این می زیست و می گفت :«بیشترِ مردمِ عامّه آنند که باطلِ مُمتَنِع را دوست تر دارند چون أَخبارِ دیو و پَری و غولِ بیابان و ... » و « آن کسان که سخنِ راست خواهند تا باور دارند ... سخت اندک است عددِ ایشان ... ». آری ، چُنین خِردمندان ، هرچند اندک ، همواره بوده اند ، و عِیارسَنجیهایِ خِرَدگرایانه ، اختصاصی به امروز ندارد .
فردوسیِ بزرگ که پیش از بیهقی می زیست ، خود را ناگُزیر می دید تا هم در دیباجۀ شاهنامه و هم در داستانِ اکوانِ دیو در بابِ جنبه هایِ تأویلیِ گوشه هایِ خِرَدناپَذیرِ داستانهایِ شاهنامه توضیح دِهَد . اگر مُنکِر و خُرده گیری در کار نمی بود ، چُنان توضیحات و توجیهات از برایِ إِقناعِ که بود ؟
این را که عَقلِ دیروزین هم هرگاه از غیرِ جنبۀ هُنری و رَمزی و ... در برخی قِصَص می نگریست ، از قانع شدن تَن می زَد و پایِ نقد و رَدّ و إِنکار در میان می آورد ، از بعضِ دیگر کتابها ( نمونه را ، نگر : زبانِ شعر در نثرِ صوفیّه ـ درآمدی به سبک شناسیِ نگاهِ عرفانی ـ ، دکتر محمّدرضا شفیعیِ کَدکَنی ، چ : 1 ، تهران : انتشاراتِ سُخَن ، 1392 هـ . ش .، ص 320 و 321 ) که آموزگارِ « آدابِ نقد» خود را دلبَسته یا پیوستۀ آنها وا می نماید نیز ، می توانستند دریافت ؛ به شرطِ دقّت و تأمّل .
همان کتابها ( سنج : همان ، ص 61 و 62 ) به ما می آموزانند که اگر داستانی که نَراقی آورده است ، یک تمثیلِ پندارین یا حکایتِ نمادین بود ، تکذیبش چه مایه دشوار می نمود ( و با معیارهایِ مُتَعارَف تکذیب۟ پَذیر نبود )، و اکنون که «رِوایتـ»ـست و در کتابِ دینیِ یک فقیهِ مُتَشَرِّع ، با معیارهایِ حدیث۟ شناختی قابلِ ارزیابی است .
2 . آموزگارِ « آدابِ نقد» آرزو کرده است و گفته که ـ برایِ تقلیلِ این همه بَد۟فَهمی ! از عرفان و ... ـ « ... ای کاش با کتاب های ارزشمند دکتر شفیعی کدکنی و به خصوص « زبان شعر » در نصر [ کذا ! ] صوفیه ـ به قول محمد صالح علای نازنین ـ کمی بیشتر زلف گره می زدیم » .
این بنده را که لابُد ـ به واسطۀ گواهیِ «سَرِ» خَلوَتی که به جَلوَت آورده است ! ـ ، از قصّۀ «زُلف» و مُتَعَلِّقاتش مُعاف خواهند فرمود !! ... ولی ـ گذشته از طیبَت ! ـ ای کاش خود نیز به جایِ این « زُلف گِرِه زدن » ها ( که از شیرین۟ زبانی هایِ مَعلوم الحالِ کسب و کارِرَسانه ای است ! ) ، جدّی تر می دیدند و می خواندند و می اندیشیدند . در آن صورت ، ما را به کتابِ « زبان شعر در نصر [ کذا ! ]صوفیه» رهنمون نمی شدند .
کتابِ پُرنکتۀ زبانِ شعر در نثرِ صوفیه یِ استاد دکتر شفیعیِ کَدکَنی که این بنده را نیز با آن آشنائی هست ( و بعضِ مقالاتِ مُندَرِج در آن را پیش از انتشار در این کتاب نیز خوانده بودم ، و بر سرِ هم ، از آن استفاده بُرده ام ) ، کتابی است خواندنی که بهترست
به جایِ گِرِه۟ زدنِ زُلف ! ، یا کارهایِ غیرِ مُتَعارَفِ دیگر !! ، آن را بدُرُستی بخوانیم و در آن تأمُّل کنیم و آنچه را در آن خورَندِ مناقَشَه می یابیم ( که گمان می کنم مواردِ آن نیز در این کتابِ ارجمند نادر نیست ) ، برمِحَکِّ نقدِ رَوِشمند عرضه داریم .
اینَک تنها مَجالی و فُرصتی فَرادَست است تا خوانندگانِ این قَلَم انداز را ، به بازخوانیِ سُطوری از کتابِ پُرنکتۀ زبانِ شعر در نثرِ صوفیهمیهمان کنم ؛ سُطوری که پاک در پَرتوِ ولایتِ همان موجودِ شریفی تسوید گردیده است که آموزگارِ « آدابِ نقد» آن را «عقل ظاهربین امروزی» ( ؟ ! ) می خوانَد و خوانندۀ متونِ عرفانی را از آن می رَمانَد !!
قضا را ، این کتابِ استاد دکتر شفیعیِ کَدکَنی ، بیش از آن که به کارِ زُلف و گِرِه ( و فامیلهایِ وابسته !! ) بیاید !، به تصریحِ خودِ ایشان ، برایِ « یافتن نگاهِ انتقادی نسبت به پست و بلندِ » « تجربۀ عرفانی » سودمند است ( سنج : ص 23 ) ؛ چیزی از سِنخِ همان مُواجَهَۀ « انتقادی و خلّاق » با فرهنگِ موروث و مواریثِ فرهنگی ، که استاد ، ما را ، در طریقِ بالندگی و کمال ، از آن ناگُزیر می بینَد ( سنج : ص 578 ) .
استاد دکتر شفیعیِ کَدکَنی ، در این کتاب بصَراحت نوشته است : « من ... با کَسرَوی ، درین نکته ، موافقم که یکی از علل ، و شاید هم تنها علّت ، در عقب ماندگیِ جوامعِ إِسلامی ، تصوّف است ... » ( ص 19 ) .
استاد ، در کنارِ تأکید بر سویه هایِ ارجمند و إِنسانیَّت۟ پَروَرِ تصوُّف و عِرفان ، به ویژه تصوُّفِ خراسان ، در آن کتابِ بصیرت۟ فَزا ، از این سخنان هم دارند :
« عرفانی که اکنون غالبًا در ایران در "محافل" و در "کتب" و "نشریّات" عرضه می شود ، عرفانی است که تبارِ ایرانی را تباه خواهد کرد و کوچک ترین جایی برایِ خرَد و إِراده و جنبش باقی نخواهد گذاشت . مجموعۀ بی نهایتی است از بازی با ألفاظ که عارفانش می توانند ناظرِ قتلِ عامِ هزاران جوان و پیر باشند و بعد هم بگویند : " تجلّیِ ذاتِ أحدیَّت بود در مقامِ اسمِ قهّار " ، یا اگر تمامِ این مملکت ویران شود ، خواهند گفت : " تعیّنِ أوّل بود که از مقامِ فیضِ قدسی به مقامِ فیضِ أقدس تنزُّل کرد " ، و مزخرفاتی از این نوع عبارات که با کامپیوتر می توان روزی یک میلیون عبارت از این گونه عبارات ساخت و نسلهایِ پی در پیِ فرزندانِ این آب و خاک را خاکسترنشین کرد : عرفانِ شیخ محیی الدّین ابنِ عربی و أتباعِ او ، به روایتِ شارحانِ معاصرِ ما که می پندارند هرچه این زبان پیچیده تر شود عرفان عمیق تر می شود نمونه ای آشکار است که در آن هیچ جایی برایِ حضورِ إنسان ، جز در آینۀ "حضراتِ خَمس" ، دیده نمی شود .»( ص 99 و 100 ) .
« ... این منظومۀ فکری ، که نوعی بازیِ شطرنج با کلمات است ، در حدِّ نهائیِ خویش ، از یک نظریّۀ معرفت شناسی فراتر نمی رود ، یا حدِّأکثر یک نظریّۀ منسجم در حوزۀ هستی شناسی ؛ نظریّه ای که در عرصۀ تربیتِ روحیِ إِنسان هیچ گونه کارایی ندارد .
شما می توانید أَع۟رَفِ عُرَفایِ این مکتب باشید و روزی یک میلیون جوان را با دستِ خودتان سر ببُرید و در پایانِ روز هم بگویید : تجلّیِ ذاتِ إِلٰهی بود از " عالمِ إطلاق " و " مِن حیث هُوَ فی ذاته " به عالَمِ " أَعیانِ ممکنات " در صورتِ " اسمِ القاهر " ؛ و تمامِ شب را هم با أَعصابِ راحت و آسوده بخوابید .
تردیدی نیست که منظومۀ فکریِ ابنِ عربی ، یکی از وجوهِ نگاهِ هنری به إِلٰهیّات و دین است در دایرۀ إِسلام . درین نگاهِ هنری ، نقشِ زبان ... ، و نقشِ تخیُّل ... ، بسیار مهمّ است . » ( ص 525 ) .
استاد در این کتاب ما را به جوانبِ مهمّی از ماهیَّت و نَحوۀ شَکلگیریِ « پارادایم هایِ عرفانِ ابنِ عربی و شارحانِ حشیش کشیدۀ او » ـ به تعبیرِ خودِ دکتر شفیعی ( ص 219 ) ـ ، توجّه می دِهَد و فرا یادمان می آورَد که فرهنگِ کنونیِ ما ، از بسترِ چگونه ذِهنیَّتی ( سنج : همان ص ) برخاسته است ؛ در حالی که « فرهنگِ غرب » ، به بیانِ استاد ، « ... پایه هایِ حسّیِ جهان بینیِ خود را بر استوارترین صخره هایِ تجربه بنیاد نهاده است » و « از منطقِ ارسطو و ویتگن اشتاین مایه گرفته » ( همان ص ) .
استاد شفیعی می نویسد : « ... فرهنگِ ایرانی روز به روز از آلیگوری [ / تمثیل ] دور می شود و در استعاره غرق . ... آلیگوری ستونِ فقراتِ خِرَدگراییِ فرهنگ است و استعاره ابزارِ شیزوفرنیِ تاریخیِ ملل . فرهنگِ ایرانی ، و عملًا إسلامی ، به ویژه بعد از مغول با تَصاعُدی هندسی به سویِ بیماریِ "مفهوم سازی" حرکت کرده است و با کشفِ جدولِ ... استعاره هایِ تصادفی ، همگان سعی در گسترشِ این "کارخانۀ مفهوم سازی" داشته اند . در أَدواری که مغرب زمین در کارِ تأسیسِ کارخانه هایِ عظیمِ صنایعِ مادّیِ خود بوده است ، این مشایخِ ما ، تمامِ همّتِ خویش را مصروفِ گسترشِ این استعاره ها و توسعۀ "کارخانۀ مفهوم سازی" کرده اند و لحظه به لحظه در گسترشِ آن کوشیده اند و شیزوفرنیِ تاریخیِ ما را به اوج رسانده اند . ... » ( ص 239 ) .
« ... بیماریِ مفهوم سازیِ جدولی در فرهنگِ ما به حدّی است که فلان حاشیه نویسِ گمنامِ درجۀ صدمِ فلان رسالۀ فلان شارحِ بی اعتبارِ ابنِ عربی ، آن قدر جدولِ ضربِ این مفاهیم را گسترش می دهد که اگر مجموعۀ محصولاتِ ذهنِ حشیش کشیدۀ او را استخراج کنیم ، حجمِ آن ، چندین برابرِ حجمِ مفاهیمِ خِرَدوَرزانه ای است که دکارت و هگل و کانت ، بر رویِ هم ، واردِ فرهنگِ مغرب زمین کرده اند .
... قلم در دستِ این شارحان ، به راحتیِ آب ، در گردش است . اینان پارادایم هایِ تصوُّفِ ابنِ عربی و شارحانِ او را مانندِ موم در دستِ خود دارند و به هر شکلی که بخواهند می گردانند . "امتناع" ، درین وادیِ فراخ ، که عرصۀ غیابِ منطق است ، مفهومی ندارد و هیچ چیز شرطِ هیچ چیز نیست و از هر چیزی هر چیزِ دیگر را ، براحتی ، می توان استنباط کرد و بدین گونه هرمنوتیکِ زبانِ عارف و تفسیرِ او ، حدِّ یَقِف ندارد . تا زبان و واژگانِ تصوُّف باقی است ، قلم در گردش است و مشغولِ آفریدنِ احتمالات ؛ احتمالاتی که نفی و إِثباتِ آنها ، هزینه ای جُز چرخشِ قلم ندارد . ... ... این شارحان با زبان آوری هایِ خویش و بازی با کلمات ، ... ، پیوسته در حالِ "کشفِ" عوالمی از رهگذرِ زبان بوده اند ، گیرم عوالمی موهوم و خیالی و حشیشی .
... براستی ، چگونه می توان این حقیقتِ دردناک را به بسیاری از فضلایِ این مملکت فهماند که بخشِ عظیمی از فرهنگِ گذشتۀ ما و مفاهیم و مقولاتِ موردِ بحثِ عرفا و حتّیٰ "فلاسفه" و متکلّمانِ ما ، ... از مقولۀ همین حرفهاست ؛ کج کردنِ سرِ قلم و خلقِ عناوین و مفاهیمی تخیُّلی و آنگاه برچسبِ منطقی و عقلی بر آنها زدن و ... . » ( ص 240 و 241 ) .
« ... ابنِ عربی و أَتباعِ او ، دایرۀ ... تجلیّات را با کشف هایِ زبانیِ خود بیش و بیشتر کرده اند . کارِ چرخشِ قلم است و پویاییِ تخیُّلِ عارف ، و این میدانی است که آن را نهایتی و غایتی نیست ... » ( ص 109 ) .
در مسلکِ ابنِ عربی ، حتّیٰ « ... گاه تداعیِ صوتیِ کلمه سبب می شود که او به صِرفِ در نظر گرفتنِ همخوانیِ صوتیِ دو واژه آنها را مرتبط به یکدیگر کند و رمزِ یکدیگر بداند . ... » ( ص 162 ) . از این گذشته ، از رَهگُذَرِ « نوعی فقه اللّغَۀ تخیُّلی » ، « به کشفِ حقایقی در تبیینِ نظریّۀ أَصلیِ خویش ... می پردازد » ( ص 541 ) .
استاد ، به مناسبتِ بحث از رمزگشائیهایِ روزبهانِ شیرازی از شَطحیّاتِ منسوب به حَلّاج ، نوشته است :
« ... تفسیری که روزبهان ازین رمزها و مفاهیم إِرائه می دهد ، مخلوقِ لحظۀ روحیِ اوست ، و او به یاریِ تخیُّلِ خویش و گاه از رهگذرِ جادویِ مجاورت می کوشد که عوالمی را از راهِ کلمات بیافریند که تا آن لحظه از ذهنِ خودِ او نیز برنگذشته بوده است . در سراسرِ این تفسیرها ، زبان است که پیشاپیشِ مفاهیم حرکت می کند و با هر تجربۀ زبانی ، تجربه ای روحی و معنوی آشکار می شود . ... » ( ص 181 ) .
... نگاهِ استاد به چرائیِ این۟ همه إِقبالی که در عصرِ ما به مواریثِ صوفیّه می شود و پیآمدهایِ آن نیز ، شایانِ دقّت است :
« در کمتر شهر و شهرک و حتّیٰ روستایِ بزرگی هست که درین روزگار "جلساتِ عرفانی" و "مثنوی خوانی" و "بحث از مقاماتِ روحانیِ أَربابِ سُلوک" وجود نداشته باشد . "فقدانِ آرزویِ بزرگِ اجتماعی و ملّی" و "أمیالِ سرکوفتۀ سیاسیِ عصرِ ما و نسلِ ما" ، خودش را در این گونه محافل آشکار کرده است . همان چیزی که همیشه آرزویِ آن استعمارگرِ پیر است و در طولِ قرنِ بیستم هر لحظه به شکلی آن بُتِ عیّار برآمده است . » ( ص 17 ) .
« ... در این لحظۀ تاریخی ، ما نیازمندِ جانبِ خِرَدگرایِ این فرهنگ هستیم ، چون ساحتِ عاطفی و إِحساسیِ فرهنگِ ما به حدِّ إِشباع رسیده است و از در و دیوار هم عاطفه و إِحساس تبلیغ می شود و بیگانگان نیز منافعِ خود را در گسترشِ همان ساحتِ عاطفیِ فرهنگِ ما می دانند و نه آن جانبِ خردگرایانه اش .
در سالِ 1369 ... سری ... به کُلن زدم ... . دوستانِ ایرانیِ دانشگاهِ کُلن ... بنده را به آنجا کشاندند . ... جمعی از ایرانیانِ دوستدارِ شعر و صاحبِ فکر و فرهنگ در آن روز به آنجا آمده بودند . ... یکی از ایشان برایِ این که سَرِ صحبت را باز کند گفت : "شما الآن در دانشگاهِ تهران چه تدریس می کنید ؟" گفتم : "همه چیز : سبک شناسی ، نقدِ أَدبی ، و تصوّف و ..." . وقتی گفتم : "و تصوّف" ، یکی از حاضران ـ که بعدًا دانستم پزشکِ برجسته ای است ـ با نوعی اشتیاق و گرمی پرسید : "آیا راست است که در ایرانِ امروز تمایلی وسیع نسبت به عرفان پیدا شده است ؟"، گفتم : "متأسّفانه چنین است" ؛ و رویِ متأسّفانه تکیه کردم . دیدم در قیافۀ آن پزشک ، آن پُرسندۀ مشتاق ، نوعی تعجُّبِ آمیخته به إِکراه آشکار شُد ، و بعد گفت : "از شما چنین پاسخی جایِ شگفتی است" . ... گفتم : "تمامِ بدبختیهایِ ما از درونِ همین ذهنیَّت بیرون آمده است" . گفت ( و همراهِ او جمعِ دیگری نیز این سخنِ او را با زبان و نگاه تأیید می کردند ) که : "شما نمی دانید این اروپایِ صنعتی چه خشک و بی رَح۟م و دور از عواطف است . تنها عرفان می تواند دارویِ این درد شود" . در پاسخِ آن دوست و آن دوستان عرض کردم : " هر وقت ما ایرانیها ، در دهۀ پایانِ قرنِ بیستم یا در أَوایلِ قرنِ بیست و یکم توانستیم از لحاظِ اقتصادی و صنعتی و علومِ دیگر به مرحلۀ آلمانِ " آغازِ قرنِ بیستم " برسیم ، آن وقت جا دارد که تمامِ کارهایمان را رها کنیم و شب و روز مثنویِ معنوی و منطق الطّیرِ عطّار و گلشنِ رازِ شبستری بخوانیم . أَمّا تا بدان مرحله نرسیده ایم ـ که رسیدنش دشوار می نماید ـ هرگونه کوششی که برایِ مطلق کردنِ ساحتِ عرفانیِ زندگی و فرهنگِ ما بشود ، از هر زهری خطرناک تر است " . ... . » ( صص 575 ـ 577 ) .
این پاره هایِ وَجیزِ اندیشه برانگیز و بُرِشهایِ تأمّل۟ خواهِ کوتاه را از کتابِ زبانِ شعر در نثرِ صوفیه یِ دکتر شفیعیِ کَدکَنی نقل کردم ، تا أوَّلًا ، کامِ باریک۟ بینان و اندیشه وَرزان را شیرین ساخته باشم ، و ثانیًا ، یادآوری کنم که درآن کتاب این چیزها نیز هست ؛ لیک آیا آموزگارِ « آدابِ نقد» اینها را دریافته و باز ما را به همان «زُلف» و نمی دانم چه کار کردن با آن فرا می خوانَد ؟ !! ... ... بسیار مُستَب۟عَدست .
بی شک آنچه در اینجا نقل گردید ، وَحیِ منزَل نیست ؛ من خود نیز در جوانبی از آن جایِ چون و چرا می بینم و در نَقلِ آن یکسَره پَذیرُفتار نبوده و نیستم . وانگهی ، مسألۀ کنونی ، این است که آیا آموزگارِ « آدابِ نقد» ، در مقامِ إِحاله و إِرجاعِ ما به کتابِ زبانِ شعر در نثرِ صوفیه یِ استاد دکتر شفیعیِ کَدکَنی ، مُلتَفِت بوده است که این کتاب ، کامِ او را که این اندازه از اتّکایِ ما بر آنچه «عقلِ ظاهربینِ امروزی» ( ؟ ! ) می خوانَد ، غَمین است ، برنخواهد آور۟د ؟ ! ... اللهُ أَعلَم.
اگر کسی مُفادِ کتابِ استاد شفیعی را دعوت به تَرکِ نَقّادیِ عَقلانی ـ و درآویختن به همان زُلف و گِرِه و ... ـ یافته است ، به گمانِ این دانش آموز ، بهتر آنست که هرچه زودتر به بازخوانی و بِه۟ خوانیِ آن کتاب همَّت گمارَد .
3 . آموزگارِ « آدابِ نقد» ، به جایِ نَقلِ أَمین و نَقدِ مَتینِ سخن ( که هم زحمت دارد و هم بضاعتی و نَزاهتی بیش از اینها می خواهَد ) ، ما را به "مؤدَّب" بودن و سَرِ جایِ خود نشستن دعوت می کند ؛ دُرُست مانندِ همۀ آن دیگر وارثانِ کَلِمَۀ طَیِّبۀ « فُضولی موقوف ! » که در این سَرزمینِ استبدادزَدۀ محنت۟ کشیده چُنین کرده اند و می کنند .
شک ندارم که پاسخگُزارانی از دستِ آموزگارِ « آدابِ نقد» ، اگر در پاسخِ ناقِدان ، به جایِ گشودنِ دَر۟س۟گاهِ أُخلاق و سَعی در إِسکات و تأدیبِ ایشان ، به نقدِ أَدلّۀ طَرَفِ بحث بپردازند ، خدمتِ راستینی به اندیشه و دانشِ این بوم و بَر کرده اند . در مقابل ، تلقین و تَکرارِ کَلِمَۀ طَیِّبۀ « فُضولی موقوف ! » در پاسخِ کسانی که فرهنگ و تاریخ را با نظرِ انتقادی وارَسی می کنند ، جُز دامن۟ زدن به خُمود و جُمود و استبدادِ فرهنگی و اجتماعی و ... و افزایشِ مُمانَعَت از تگاپوهایِ گِرِه۟گُشایانه ، ثَمَری ندارد ؛ ... و چه گُجَسته ثَمَری !
باری ، چه توانَم کرد ؟! ... پنداری آموزگارِ « آدابِ نقد» ، نه یادداشتِ مرا دُرُست خوانده است و نه کتابِ استاد شفیعی را ، آنگاه اُشتُلُم۟کُنان به میدان آمده است ، و عَلَی الرَّسمِ فی أَمثالِها ، من و ما را أَمر می کُنَد به خاموشی گزیدن و دَم بَرنیاوردن و ... و ... ؛ ... و ای بَسا از نَغ۟ز۟بازی هایِ روزگار است که در نخستین صفحۀ همان شمارۀ کتابِ هفته خبر که « آدابِ نقدِ» این آموزگار در آن به چاپ رَسیده ، این جُمله از چُنین گُفت زرتشتِ نیچه هم ـ با حروفِ سیاه ـ چاپ شُده است :« از سَرسَری خوانان بیزارم ... » !!!
کرانۀ زنده رود / اسفندِ1393 هـ . ش .
٭ این یادداشت ، پیش از این ، در مجلّۀ کتابِ هَفته خبر ( 16/12/1393هـ . ش . ، ش 25 و 26 ، صص 26 ـ 33 ) ، انتشار یافته است .
پنجشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۳ ساعت ۲۲:۰۷