(تَحریرِ سُخَنانِ إِل۟قاشُده در مَجلِسِ گِرامیٖداشتِ فردوسی در اصفهان ـ 22 / 2 / 1395 هـ.ش.) 1
بِس۟مِ اللهِ الرَّح۟مٰنِ الرَّحِيم
ال۟حَم۟دُ لِلّٰهِ وَ سَلَامٌ عَلَیٰ عِبَادِهِ الَّذِینَ اص۟طَفَیٰ
دُرود بر شُما گرامیان که از راهِ دوستداریِ فَرهنگ و اَرجنِهادَن به فردوسی و شاهنامه اَنجُمَن ساختهاید و دَرین مَحفِل گِرد آمَدهاید!
این فَرخُنده روزهایِ بازخوانده به نامِ بُزُرگانِ دین ـ سَلامُ اللهِ عَلَی۟هِم أَج۟مَعین ـ را به شُما فَرُّخباد می گویَم 2 و کام۟گاری و بِه۟روزیِ شُمایان را از دَرگاهِ دادارِ مِه۟روَرز خواهانَم.
... وَظیفۀ دُشوار و در عینِ حال دِلپَذیری بر عُهدۀ مَن نِهاده اند، و آن، این است که در محدودۀ بِضاعَت و آگاهی و دِلمشغولیهایِ متن۟ پِژوهانه ام، گوشه ای از شاهنامه را بکاوَم و خِشتی هَرچَند کوچک از کاخِ بلند و بی گَزَندِ فردوسی را، در این مَقام، به ترازویِ تأمُّل و دِرَنگ بَرکَشَم و بَررَسَم.
عنوانِ سخنِ بَنده، جُستار در مَعنایِ نیم۟ بی۟تی از خاتِمَۀ شاهنامهاست؛ و آن نیم۟ بیت ـ که باِحتِمال۟، در ذِهن و یادِ بیشتَرینۀ شُما اَرجمندان هَست ـ، این است: «بکَف۟ت ان۟دَر اح۟سَنتشان زَه۟رهام».
نُسَخِ مُتَداوَلِ شاهنامه یِ فردوسیِ بُزُرگ، به چُنین بی۟تهائی میانجامَد که به عِنوانِ "خاتِمَۀ شاهنامه" میشناسیم (مَن این بی۟تها را بِنا بر یکی از ویراستهایِ شاهنامه بَرمیخوانَم و میدانَم که جایِ «لِم» و «لانُسَلِّم» و «اگَر» و «مَگَرِ» بسیار در شُماری از اینگونه بی۟تهایِ شاهنامه هَست؛ و ضَبط و أَصالَتِ بَرخی از این بی۟تها، براستی جایِ دِرَنگ است. پس اگَر ناهَمواریهائی در این بی۟تها میبینید، بَر مَن ببَخشایید؛ که چارهای نداشتهام جُز آن که ـ به هَر روی۟ ـ یکی از ویراستها را برگُزینَم و پایۀ گُفتوگوی قَرار دِهَم):
چو بگْذشت سال از بَرَم شَست و پَنج
فُزون کَردَم اندیشهٔ دَرد و رَنج
به تاریخِ شاهان نیاز آمَدَم
به پیش اخترِ دیرساز آمَدَم
بُزُرگان و بادانش آزادگان
نبشتَند یکسَر هَمه رایگان
نشسته نظاره مَن از دورشان
تو گُفتی بُدَم پیش مُزدورشان
جُز احسَنت ازیشان نبُد بَه۟رهام
بکَف۟ت ان۟دَر اح۟سَنتشان زَه۟رهام
سَرِ بَدرههایِ کهن بَسته شُد
وزان بَند، روشنْ دِلَم خَسته شُد
ازین نامورْ نام۟دارانِ شَهر
علی دیلمی بود کو راست بَهر (یا ـ آنگونه که برخی خوانده اند : علی دیلم و بودُلَف ...)
که هَمواره کارش بخوبی رَوان
به نزدِ بزرگانِ روشنْ رَوان
حُسَینِ (در برخی از نَقلها : حُیَی) قتیب است از آزادگان
که از مَن نخواهد سَخُن رایگان
ازویم خور و پوشش و سیم و زر
وزو یافتم جُنبش و پای و پَر
نیَم آگَه از أَصل و فَرعِ خَراج
هَمیغَلتَم اندر میانِ دَواج
جهاندار اگر نیستی تنگْدَست
مَرا بر سَرِ گاه بودی نشَست !
چو سال اندَر آمَد به هَفتاد و یَک
همی زیرِ بی۟ت ان۟دَر آرَم فَلَک
هَمی گاهِ مَحمود آباد باد!
سَرَش سَبز باد و دِلَش شاد باد!
چُنانش ستایَم که اندر جهان
سَخُن باشد از آشکار و نهان
مَرا از بُزُرگان ستایش بُوَد
ستایش ورا دَر فزایش بُوَد
که جاوید باد آن خِرَدمَند مَرد
همیشه به کامِ دلش کارکرد
هَمَش رای و هَم دانِش و هَم نَسَب
چراغِ عَجَم، آفتابِ عَرَب
سَرآمد کُنون قِصّهٔ یَزدگِرْد
به ماهِ سِفَندارمَذ روزِ اِرْد 3
ز هِجرَت شُده پَنج هَشتاد بار
به نامِ جَهانداورِ کِردگار
چو این نام۟وَرْ نامه آمَد به بُن
ز مَن رویِ کش۟وَر شَوَد پُرسَخُن
ازآن پَس نَمیرَم که مَن زندهام
که تُخمِ سَخُن مَن پَراگَندهام
هرآن۟کس که دارَد هُش و رای و دین
پس از مَرگ بر مَن کُنَد آفرین
این خاتِمَۀ شاهنامه است؛ و در چون و چَندِ ضبط و معنایِ پاره ای از این بی۟تها، جایِ درَنگ است؛ و از آن جُمله، این بی۟ت:
جُز اح۟سَنت ازیشان نبُد بَه۟رهام
بکَفت ان۟دَر اح۟سَنتشان زَه۟رهام
مِصراعِ دُوُمِ بی۟ت از پیچِشی برکِنار نیست، و چیستیِ مُفٰادِ «بکَفت اندر اح۟سَن۟تشان زَهرهام»، نیک شایانِ تَأَمُّل می نمایَد.
این بی۟ت، افزون بر دستنوشتهایِ دیرینِ شاهنامه، در بعضِ دیگر مَتنهایِ کهنِ فارسی نیز، به مناسَبَتْ، آمده است و ـ بَر سَرِ هَم ـ بی۟تِ بُلَندآوازه ای است. نِظامیِ عَروضیِ سَمَرقَندی در چهارمقاله، آنجا که به أَحوال و أَخبارِ حَکیم فردوسی می پردازد، این بی۟ت را نیز آورده است. ضبطِ بی۟ت در چهارمقاله از این قرار است:
نیامد جُز احسَنتشان بَهرهام
بکَفت اندر احسَنتشان زَهرهام
در تاریخِ طَبَرستانِ مَشهور هم در گُفتآوردی که از چهارمقاله یِ نِظامیِ عَروضی صورت گرفته است، این بی۟ت آمده.
از این حیث که بسیاری از سَرگُذَشتنگارانِ فردوسی این بی۟تِ شاهنامه را نَقل و رِوایَت کرده اند، در میانِ عُمومِ خوانَندگانِ این مَعانی شُهرَتی دارَد. ... أَمّا یعنی چه که: «جُز احسَنت ازیشان نبُد بَهرهام / بکَفت اندر احسَنتشان زَهرهام»؟ ... فردوسی می گویَد: از کسانی که کتابَم را می خواندَند و از آن نُسخه بَرمی داشتَند، از آن بُزُرگان و بادانِش آزادگان، جُز "أَحسَنت" بَهره ای نداشتَم و «بکَفت اندر احسَنتشان زَهرهام». «بکَفت اندر احسَنتشان زَهرهام» به چه مَعناست؟
«کَفتن» یعنی: ازهم باز شُدَن، شکافته شُدَن، شکافتن، ترکیدن، غاچ خوردن، تَرَک برداشتن. این مَعنایِ مَشهوری است؛ در فَرهَنگها آمده است و در بسیاری از متنهایِ دیرین هَم گُواه و شاهِدِ کاربُرد دارَد. لیک دانستَنِ این، برایِ پیْ بُردن به ژرفایِ معنایِ «بکَفت اندر أَحسَنتشان زَهره ام» کِفایَت نمی کُنَد. به نَظَر می رَسَد «کَفتنِ زَهره» در «بکَفت اندر أَحسنتشان زَهره ام»، مَعنائی کِنائی دارَد که آن را باید بدِقَّت از مَتن بدَر کَشید.
مَعَ ال۟أَسَف بسیاری از کَسانی که گُزارِشی بر این بی۟تِ فردوسی رَقَم زَده اند، یا مَتنی را به پِژوهِش گِرِفته اند ـ أَعَمّ از شاهنامه و غیرِ شاهنامه ـ که این بی۟ت در آن بوده است، دربارۀ این تَعبیر، یا سُخَن نگُفته اند، یا دادِ سُخَن نَداده اند.
نمونه را، آقایِ دکتر جَلالِ خالِقیِ مُطلَق ـ که با هَمۀ گُفت و گوهائی که دربارۀ ویراستِ ایشان از شاهنامه هَست، بی گُمان، کارِ بُزُرگی را دربارۀ شاهکارِ فردوسی سامان داده اند ـ، در یادداشتهایِ شاهنامه، در بابِ معنایِ این بی۟ت، قَلَمی نفرسوده اند. اُستادِ بُزُرگوار، آقایِ دکتر سَیِّد محمّدِ دَبیرسیاقی در سلسله حَواشییِ که بر سَرتاسَرِ متنِ شاهنامه نوشته اند، تنها به توضیحِ معنایِ لُغَویِ «کَفتن» بَسَنده کَرده اند. آقایِ دکتر توفیق هـ. سُبحانی در شاهنامه یِ مُحَشّائی که از چاپ بَرآورده اند، «کَفتن» را در حاشیه مَعنی کرده، و در توضیحِ «زَهره» نوشته اند: «مجازاً دل، جرأت، شهامت»؛ که به نَظَر می رَسَد پیوَندی با این موضِع و بی۟تِ شاهنامه نَدارَد.
برخی از مَتنهایِ کهن هم که انتِظار می رَوَد، گِرِهی از «بکَفت اندر احسَنتشان زَهرهام» بگشایَند، در این باب گِرِه۟گُشا نیستَند. از جُمله: الشّاهنامه یِ بُنداریِ سپاهانی؛ که این مِصراعِ فردوسی در آن تَرجَمه نَشُده است؛ لِذا نمی تَوان بر أَساسِ فَهمِ بُنداری از شاهنامه، گِرِهِ این مِصراع را گُشود.
حَتّیٰ شادروان استاد دکتر محمّدِ مُعیٖن، با هَمۀ کوشِشِ دامَنه وَری که در تَحشیَه و تَعلیقِ چهارمقاله یِ نِظامیِ عَروضیِ سَمَرقَندی کرده است، وقتی به این مصراعِ فردوسی رسیده، تنها به بیانِ معنایِ لُغَویِ «کَفتَن» بَسَنده فرموده است.
گویا آنچه سَبَب گَردیده است بسیاری کَسان اینگونه بَسَنده گَرانه با بی۟تِ فردوسی رویاروی شَوَند، این بوده است که «کَفتنِ زَهره» / «شکافتنِ زَهره» از برایِ بَعضِ متنْ پِژوهان، تَداعیگرِ تَعبیرِ بسیار شایع و زَبانزَدِ «زَه۟ره تَرَک شُدَن» بوده است که أَغلب۟ یعنی: «به سببِ ترسِ شدید بیحال و بیهوش شدن و نیروی خود را از دست دادن، مُردن به علَّتِ ترسی عَظیم و فُجائی، عظیم ترسیدن، تا به حدِّ مرگ ترسیدن، بشدَّت مضطرب شدن و هول کردن». این، مَعنایِ ساده و آشنائی است؛ و گویا بسیاری تَعبیرِ مُندَرِج در بی۟تِ فردوسی را به هَمین مَعنی گرفته اند. لیک آیا مُناسِب است بگوییم: "من از أَحسَنت گُفتَنِ دیگران، تَرسیدم، هول کردم، ـ به تَعبیرِ شایِع: ـ زَهره تَرَک شُدَم"؟!
در این باره که مَن۟شَإِ خودِ تَعبیرِ «زَه۟ره تَرَک شُدَن» چیست، سُخَن بسیار است. از جُمله، جَمالْ زاده در فرهنگِ عامیانه حَدسی را مَجالِ طَرح داده است و ...؛ که نمی خواهَم با خوض در آن سُخَن را دراز کُنَم.
تا آنجا که مَن دیده ام و در یاد دارَم ـ بی آن که مُدَّعیِ استِقراءِ تام باشَم ـ، دو تَن از شاهنامه پِژوهانِ بنام۟ دربارۀ این بی۟ت بِجِد سُخَن گُفته ـ و لَختی در آن پیچیده ـ اند:
یکی، اُستاد دکتر میٖرجَلال الدّینِ کَزّازی. ایشان در شَرحی که بر شاهنامه نوشته اند، در گُزارشِ این بی۟ت، چُنین قَلَم فرسوده اند:
«... اُستاد [= فردوسیِ بزرگ] که زندگانی و داراییِ خویش را در کارِ سرودنِ شاهنامه کرده است، و در سالیانِ فرجامینِ زندگانی، از تهیدستی و بی چیزی در رنج افتاده است، به خشم و آزردگی از رفتارِ بزرگان و آزادگان سخن می گوید و آنان را می نکوهد که تنها به زِهْ و آفرین و أَحسَنت بَسَنده کرده اند و آنچنان او را به بانگِ بلند ستوده اند و آفرین گفته اند که بیمِ آن می رفته است که از آوازِ أَحسَنتشان زَهرۀ اُستاد بترکد. ... .».
این که گُفته اند: «به خشم و آزردگی از رفتارِ بزرگان و آزادگان سخن می گوید»، دُرُست است و طَبیعی است؛ لیک گُمان نمی کُنَم با این که گُفته اند: «آنچنان او را به بانگِ بلند ستوده اند و آفرین گفته اند که بیمِ آن می رفته است که از آوازِ أَحسَنتشان زَهرۀ اُستاد بترکد»، بتوان هَمداستان بود. ... این که چُنان نَعرۀ تَحسین و آفرین از کَسان برآیَد (مِثلِ أَحسَنتهائی که گاه در بَعضِ انجُمَن هایِ شِعری شنیده می شَوَد و دیوارِ صوتی را می شکَنَد!) و بر أَثَرِ آن زَهرۀ شاعِر بتَرَکَد!!، با این مَقام هیچ تَناسُبی دارَد؟
دوستِ بسیار اَرجمَندم، آقایِ دکتر سَجّادِ آی۟دِن۟لو ـ که در هَمین مَجلِس تَش۟ریف۟ فَرما هَستَند ـ، دیگر شاهنامه پِژوهی هَستند که بدقَّت در این بی۟ت نگَریسته اند. ایشان در برگزیدۀ پِژوهِشیانه ای که از شاهنامۀ فردوسی زیرِ نامِ دَفتَرِ خُسروان فَراهَم ساخته اند ـ و بسیار بسیار کارِ پُخته ای است، هم از حیثِ پیشگُفتار و هم از حیثِ یادداشتها (و گُمان می کُنَم بحَق بتَوان آن را «عُصارۀ شاهنامه پِژوهی»، و نه فَقَط «عُصارۀ شاهنامه»، لَقَب داد)، بی۟تِ موردِ نَظَر را آورده و در توضیحاتشان، یک گام از اُستاد کَزّازی پیشتَر نِهاده اند. این گام ـ به گُمانِ بَنده ـ گامِ دُرُستی است به پیش؛ هرچَند که یکسَره با ایشان هَم هَمآواز نیستم. ایشان مَعنایِ مِصراعِ دُوُم را چُنین نوشته اند:
«از بانگ بلند آفرین گفتنهای آنها ـ و یا خشمِ ناشی از تحسینهای زبانی و خالی ایشان ـ زَهره ام شکافت».
«از بانگ بلند آفرین گفتنهای آنها ...»، هَمان بَرداشتِ آقایِ دکتر کَزّازی است، و ماجَرایِ نهیبِ تَحسین و نَع۟رۀ أَح۟سَنتی که زَهرۀ شاعِرِ بیچاره را می تَرَکانَد!!؛ که لاأَقَل به پندارِ بَنده، پَذیرُفتَنی نیست. پَس از آن، ـ به اصطِلاحِ طَلَبگیِ مُخلِص: ـ "عَلَی التَّردید"، «خشمِ ناشی از تحسینهای زبانی و خالی ایشان» را مَجالِ طَرح داده اند؛ که گُمان می کُنَم پیشنِهادی قابِلِ تَأَمُّل است و پُشتوانه هائی هَم دارَد. مَعَ ذٰلِـﻚَ کُلِّه، پیشنِهادِ خودِ بَنده، این نیست.
پیشنِهادِ بَنده، آن است که کَفتنِ زَهره را در اینجا، نه از تَرس و هَراسِ ناشی از بانگْ برداشتنْ ها و زِهازِهْ گفتنْ ها بدانیم، و نه از خشم و غَضَب. سَراینده ، در این مَقام، از تَرس و هَراسِ خویش یا خشم و غَضَبش سخن نمی رانَد. سخنِ شاعر از مَغبون شُدن اوست و اَفسوس و اندوه و دِلشکَستگی و رَنجیدگیِ پیوسته با آن. ... فردوسی دَر بَرابَرِ چُنین مَردُمان ...؛ نه! ... بگُذارید بگویَم: «چُنان مَردُمان»؛ چه، شَأنِ شُما گِرامیان و حاضِرانِ فرهَنگمَندِ مَجلِس، أَجلّ از آن است که اینگونه خطابی به شُما تَوَجُّه۟ یابَد! ... آری، فردوسی دَر بَرابَرِ چُنان مَردُمانِ ناسپاس و قَدرناشناسی که با ایشان رویاروی بوده است، إِحساسِ غَب۟ن می کرده و اَندوه۟گین و رَنجیده و دِلشکسته بوده است که آن مَردُمان اَرجِ کارِ او را دَرنمی یافته اند، یا مُقتَضَیاتِ سِرِشتینِ زندِگیِ او را دَرنمی یافته اند و دَرنمی یافته اند که شاعِر و فَرهَنگمَندِ فَرهَنگ آفَرین هَم "نان" بایَد بخورَد!
بیایید بی۟تهایِ شاهنامه را دوباره بخوانیم:
... بزرگان و بادانش آزادگان
نبشتند یکسَر همه رایگان
نشسته نظاره مَن از دورشان
تو گفتی بُدَم پیش مُزدورشان
جُز احسَنت ازیشان نبُد بَهرهام
بکَفت اندر احسَنتشان زَهرهام
سَرِ بَدرههایِ کهن بَسته شُد
وزان بَند، روشَن۟ دِلَم خَسته شد ...
... در چُنین مَقامی، إِحساسِ غَب۟ن و دِلشکستگی، طَبیعی است.
داستان، هَمان داستانِ هَمیشگی است. به قولِ ظُرَفا: «عَطایِ بُزُرگانِ ایران۟ زمین / دو صَد بارَﻚَ الله و صَد آفرین»!!؛ ... وَقتی می خواهَند تَشویق کُنَند، حال هَمان است که سَعدی فَرمود: «قُرآن بر سَرِ زَبانست و زَر در میانِ جان»!؛ ... و البتّه «از بارَﻚ الله، قَبایِ کسی رنگین نگردد»!، و باز به فَرمودۀ شیخِ شیراز ـ عَلَی۟هِ الرَّح۟مَه ـ :« ... درویش را توشه از بوسه بِهْ!».
شاعِر تَوَقُّع نداشته است که بُزُرگان و بادانشْ آزادگان، سُخَنِ بیشْ بهایِ او را اینگونه رایگان و بی مُزْد و مِنّت رونویس کُنند و سَرِ بَدرههایِ کهن را هَم استوار ببَندند و تنها به یک بَهْ بَه و چَهْ چَهِ مُفت بَسَنده کُنَند . چُنین بَهْ بَه و چَهْ چَهْ ها و چاکرَم و مُخ۟لِصَم هایِ پوچ و توخالی، هَمان است که به تَعبیرِ عَوامِ عَصرِ ما (که داعی هم در این زُمره مَعدود است) «از صَد تا فُح۟ش بَدتَر است!» و مُخاطَب را «دِق می دِهَد!».
شاعِر چه می گویَد؟ ... می گوید:
جُز احسَنتِ ازیشان نبُد بَه۟رهام
بکَفت اندر احسَنتشان زَه۟رهام
«بکَفت اندر احسنتشان زَهرهام»، به گُمانِ مَن، یعنی: این آفرینْ گُفتنْ هاشان مرا دِق داد، خَفه ام کرد، از دِلشکَستگی و اَن۟دوه و إِحساسِ غَبْن جانم را به لَب رَسانید، مَرگَم را پیشِ چشمَم آور۟د، .... .
عِجالَةً تنها کَسی که دیده ام با این بَرداشت هَمداستان باشَد، مُستَشرقِ انگلیسی، اِدوارد براون، است. او در تَرجَمَۀ انگلیسیِ چهارمقاله یِ نِظامیِ عَروضی که ویراستِ دُوُمِ آن به سالِ 1921م. در لَندَن به چاپ رَسیده است، در گُزارشِ این مِصراعِ «بکَفت اندر أَحسَنتشان زَهره ام» که گفت و گویِ بر سَرِ آن است، توضیحی داده که بویِ هَمین بَرداشت از آن به مَشام می رَسَد. من نمی دانَم که آیا خودِ براون به این ظَرافَت۟ فارسی می دانسته و باریکیِ سُخَنِ فردوسی را موردِ التِفات قَرار داده است، یا از فارسیٖدانانی که آنجا بوده اند یا از راهِ مُراسَلَت با ایشان در ارتباط بوده است (کسانی چونان شادروان قَزوینی و زنده یاد تَقیٖ زاده) اِستِف۟سار کرده است. ، هَرچه هَست، به نَظَر می آیَد براون هم کَفتنِ زَهرۀ شاعِر را حاکی از إِحساسِ غَم و غَب۟ن گرفته است.
گُمان می کُنَم شَواهِدی که مُؤَیِّدِ چُنین استنباطی باشد و بر بُنیادِ آنها بتَوانیم شکافتَنِ زَهره را ـ آنسان که پیشنِهاد کردم ـ حاکی از إِحساسِ غَب۟ن و مانَندِ آن بگیریم، بیش و کَم در مُتونِ قَدیم دَست۟یاب می گَردد.
در تاریخِ بیهقی، در آن حِکایَتِ «سخت نادِر و بافایده» که أَبوالفضلِ بیهقیِ دَبیر در بابِ هارون الرَّشید و بَرمکیان و ... آورده و مَعروفِ دوستدارانِ تاریخ و أَدَب است، آنجا که از هَدایایِ پُرشُماری که عَلیّ بنِ عیسَی بنِ ماهان از راهِ تاراجِ «خُراسان و ماوراءالنَّهر و ری و جِبال و گرگان و طبرستان و کرمان و سپاهان و خوارزم و نیم۟روز و سیستان» به دَربارِ خلیفه روانه کرده بود، سخن می رَوَد، بیهقی، پیشنِهادِ فَضلِ رَبیع را در بابِ نَحوۀ عَرضه و نمایشِ هَدایا و در تَنگنا نِهادَنِ بَرمَکیان، چُنین گُزارش می کُنَد:
« خداوندْ [یَعنی: هارون الرَّشید] را بر مَنظَر باید نشَست و یحییٰ و پسرانش [یَعنی: بَرمَکیان] و دیگر بندگان را بنشان۟د و بیستانید تا هَدیَّه پیش آرَند و دِلهایِ آلِ بَرمَک بطَرَقَد [یعنی: بتَرَکَد] و مقرَّر گَردَد خاصّ و عامّ را که ایشان چه خیانَت کرده اند، که فَضل بنِ یحییٰ هَدیه آن مقدار آور۟د از خُراسان که عامِلی از یک شهر بیش از آن آرَد، و علی چَندین فرستد.»
فَضلِ رَبیع، بَدخواهِ بَرمکیان است، و از سَرِ بَدْخواهی، در پیِ آن است که «دلهایِ آلِ برمک بطرقد».
أمّا این که می گوید : « ... دلهایِ آلِ برمک بطرقد »، دقیقًا یعنی چه؟
آقایانِ دکتر یاحَقّی و سَیِّدی، در تَصحیحِ نِسبَةً أَخیری که از تاریخِ بیهقی اِنتِشار داده اند، در این باره توضیحی کافی و گِرِه۟گُشا نَداده اند. آقایِ دکتر مُحَمَّدِ دِهقانی هم در مُنتَخَبی که از تاریخِ بیهقی فَراهم ساخته و این پاره را نیز در آن آورده اند، و مَرحومِ دکتر مُحَمَّدجَعفَرِ مَحجوب هَم در مَقاله ای که بَر مِحوَرِ هَمین حِکایَت نوشته اند، چیزی بیش از مَعنایِ لُغَویِ سادۀ «طَرَقیدَن» به دَست نَداده اند.
شایَد مَقصود از « ... دلهایِ آلِ برمک بطرقد»، این باشَد که در هول و هَراس اُفتند؛ که طَبیعی است. شایَد هَم مقصودِ فَضلِ رَبیع از جُملۀ «دلهایِ آلِ برمک بطَرَقَد»، این باشَد که بَرمَکیان ـ به عبارَتِ شایعِ امروزین ـ دِق کنند و دِقْ مَرگ شوند.
شاهِدِ واضِح تَرِ این مَعنی در عبارَتی دیگر از تاریخِ بیهَقی است که یک جا می گویَد: «... و این حاجب را از غَب۟ن زَهره بطَرَقید».
این فِق۟رۀ تاریخِ بیهَقی صَراحَةً حِکایَتگرِ همان شکافته شُدَنِ زَهره است از غَب۟ن. از قَضا، آقایانِ دکتر یاحَقّی و سَیِّدی، شایَد چون با این مَفهوم آشنائیِ کافی نداشته اند، تردید کرده و این جُملۀ تاریخِ بیهَقی را مَشکوک شمُرده اند. چُنان که می بینیم نه تنها این جُمله مَشکوک نیست، با بی۟تِ مَعروفِ شاهنامه هَم دَر غایَتِ مُناسَبَت است. باز هَم شاهِدِ مُؤَیِّد دارد، از جُمله از مولوی.
در مَثنویِّ مَعنوی، در حِکایَتِ طوطی و بازَرگان، هنگامی که مَردِ بازَرگان به خانۀ خویش بازمی گردَد و برایِ طوطی اش حِکایَت می کُنَد که چگونه یکی از طوطیانِ هِندوستان با شنودنِ شکایَتها و حکایَتهایِ غُربت و غَم و دَردمَندیِ این طوطی مُرده است، این بَیانِ مَردِ بازرگان را، مولوی چُنین می سَرایَد:
گُفت : گُفتَم آن شکایتهایِ تو
با گُروهی طوطیان هَمتایِ تو
آن یکی طوطی ز دَردَت بوی۟ بُر۟د
زَه۟ره اش بدْرید و لَرزید و بمُر۟د
«زَهره اش بدْرید و لَرزید و بمُرد»، بَیانِ حالتی / مَرگی (هَرچَند مرگِ ظاهِری و نمایِشی) است که از غَم و اندوه و دَرد بر آن طوطی طاری شُده است. مَردِ بازرگان چُنان اِنگاشته است که آن طوطی از دَرد و غَمِ این طوطیِ مَحبوس دِق۟ کرده و مُرده است، و این مَعنی را با عِبارَتِ «زَهره اش بدْرید و لَرزید و بمُرد» بَیان می کُنَد. این، آشکارا هَمان "دَریده شُدَن و شکافته شُدَنِ زَه۟ره بر أَثرِ غَم و اَندوه" است.
مُتَأَسِّفانه بَعضِ شُرّاحِ مَثنوی، بدونِ خوض در بافتِ مَتن، زیرِ بارِ همان مَعنایِ «تَرس و اِضطِرابِ» مُستَفاد از «زَه۟ره تَرَک شُدَن (از تَرس)» مان۟ده اند و تَعبیرِ مولوی را از «دَریدنِ زَهره» به هَمان مَعنایِ تَرس و اِضطِراب گِرِفته اند؛ أَمّا در لُغَت نامۀ دِهخُدا، این بی۟ت را آورده و زَهره دَریدن را در این بی۟ت به معنایِ «زهره دریده شدن از غم و جز آن» و «مردن از رنج و وحشتی عظیم و ناگهانی» گرفته اند. مَعنایِ پیشنِهادیِ نَخُست، همان است که ما یاد کردیم؛ و این، نشان می دِهَد گِردآورندِگانِ این بَخش از لُغَت نامۀ دِهخُدا، بدان دَقیقۀ ساختی و بافتیِ متنِ مَثنَوی اِلتِفات داشته اند.
شاهِدی بسیار کهن۟ تر بر ما نَح۟نُ فیٖه، بی۟تی است از رودَکی از مَثنویی در بَحْرِ مُتَقارِب که در بَعضِ منابعِ قَدیم بازمانده است و «کَفیدنِ» دل از «غَم» در آن آمده است:
کَفیدش دِل از غَم، چوآن کَفته نار
کفیده شود سَنگِ تیمارخوار
شاهِدی دیگر که شایَد بر مَقصودِ ما دَلالَت کُنَد از سَرایندۀ رَنج و شکَنجِ زندان، مَسعودِ سَعدِ سَلمان، است که در چکامه ای به آغازۀ «روزِ نوروز و ماهِ فروردین / آمدند ای عَجَب ز خُلدِ بَرین»، خِطاب به «عَمیدِ أَجَل، خاصۀ پادشاهِ رویِ زمین، عُمدۀ دین و مُلک أَبوالقاسِم» می گویَد:
... بَندۀ خویش را مَعونَت کُن
ای جهان را شُده به عَدل مُعین!
که زِ من شوربَخت و غَمگین۟ تر
نبُوَد در هَمه جهان غَمگین
شب نخُسبَم هَمی ز رَنج و مَرا
نیست حاجَت به بِستَر و بالین
گَر به تو نیستی قَوی دِلِ مَن
کَفَدی زَهرۀ مَنِ مِسکین
از تو بودی هَمه تَعَهُّدِ مَن
گاهِ مِحنَت به حِص۟نهایِ حَصین ...
آیا کَفیدنِ زَهرۀ سَرایَندۀ مِسکین، جُز از راهِ فِشارِ غَم و اندوه و رَنجِ بَند و شکَنج و آزار و دردِ تَنگناهائی چون تنگنایِ «سو» و «دِهَک» و «نای» و «مَرَنج» بوده است؟ ... البتّه شایَد این شاهِد، صَراحَتِ آن عباراتِ واضِح الدَّلالَه یِ بیهَقی و مولوی و رودَکی را نَداشته باشَد.
حَکیمِ سُخَنسَرایِ شَروان، خاقانی یِ بُزُرگ، در یکی از نامه هایِ سَخت مُغْلَق و گِرِهْناک و البتّه بسیار خواندَنی اَش، نوشته است:
« ... کهتر مخلص ... تا از اتِّصالِ سعدِ حسنِ حضور اِنفِصال یافته است، و از لذَّتِ جِوارِ أَشرَف و حِوارِ أَلطَف مَحروم مانده، لَعَمر الله که زَهرة ال۟حیوٰة را زَهرِ حَیّات شناخته است. ... و سینه را که سَفینۀ دریایِ غُموم است، چون شکمِ صَدَف و نافِ آهو کَفیده است؛ و ... »
آیا این «کَفیدن» از «غَم» نیست؟
به هَر حال، به نَظَر می رَسَد شَواهِدی وُجود دارَد که بر پایۀ آنها بتوان بصَراحَت مُناسِب۟ تَرین مَعنی را با مِصراعِ فردوسی که ـ بَنده خَیال می کُنَم ـ هَمانا کَفتَنِ زَهره از بابِ إِحساسِ غَبن و غَم باشَد، مَجالِ طَرح داد.
کَفتَنِ زَه۟ره / شکافتَنِ زَه۟ره، در مُتونِ کُهَن به یکی دو مَعنایِ دیگَر نیز هَست که باز ـ به پندارِ مَن ـ بی تَناسُب با مِصراعِ فردوسی نیست؛ هَرچَند که پیشنِهادِ نَخُستینم، هَمان است که عَرض کَردم.
یکی، مَعنایِ حی۟رت و شگفتی و اِستِغ۟راب است. گاه شکافتنِ زَهره ـ آن۟سان که مَنظور و مَلْحوظِ گُذَشتگان می بوده است ـ، بر أَثَرِ حیرانی و شگفتی و اِستِغ۟راب بوده است؛ و این، مَعنائی است که دربابِ مِصراعِ فردوسی نامُح۟تَمَل نیست.
خواجه عبداللهِ أَنصاری، در طَبَقاتُ الصّوفیّه، گُفته است:
«غایتِ آن معرفت که الله خَلق را اَرزانی دارد، که از آن برتر نرَسَد، چون مَرد به آنجا رَسَد، چُنان حی۟ران گَردَد خواهَد که زَهره یِ وی بشکافَد. ... ».
پَذیرفتَنی است که فردوسی هم گُفته باشَد: ... مَن زیرِ بارانِ آن "تحسینهای زبانی و خالی" یِ ایشان ـ به تَعبیرِ دُرُستِ آقایِ دکتر آی۟دِن۟لو ـ، غَرقِ حی۟رت شُدَم (و ـ مَثَلًا ـ از خود می پُرسَم: اینان دیگر چگونه مَردُمانی اند؟!).
گاه نیز شکافتنِ زَهره را مَعلولِ شادمانیِ بسیار و نوعی "شادیٖ مَرگْ"شُدَن می شمُرده اند. در این تَصَوُّر، از شادی است که زَهرۀ آدَمی شکافته می شَوَد. این مَعنی هَم که شَواهِدِ بسیار دارَد، در بی۟تِ فردوسی، البَتّه از راهِ طَعن و تَع۟ریض و سُخ۟ریَّت و ریشخَندِ آن تَحسینهای پُرشور ولی پوچ و توخالی، نامُح۟تَمَل نیست.
در تَرجَمۀ کُهَنِ کتابِ الْفَرَج بَعدَ الشِّدَّه که در میانه هایِ سَدۀ هفتمِ هجری تَحریر شُده است، یک جا در قصّۀ مَردی که پولی گُم کَرده از قولِ یابَنده می خوانیم:
« ... خواستَم که در حالْ هَمیان با تو رسانم؛ تَرسیدم که از شادی زَهره ات بطَرَقَد و هَلاک شوی ... ».
جایِ دیگر می خوانیم:
« ... من ... گُفتَم: بَعد از نومیدیِ تمام که شیخ را حاصِل بود، چندین عَطا با او تَقریر مَکُن، که زَهره اش از شادی بنَطَرَقَد. ... »
و :
« ... گُفتی که: پس از آن که شیخ را نومیدیِ تمام بود، تَمامَتِ این عَطیّات با او شَرح مَدِهْ، تا زَهره اش بنطَرَقَد. ... ».
باری، با تَوَجُّه۟ به این مَعنایِ "شادیٖ مَرگْ"شُدَن که از طَرَقیدنِ زَهره / شکافتَنِ زَهره بَرمی آیَد، بَعید نیست فردوسی در آن بی۟ت از سَرِ طَنز و تَسخَر و سُخریَّت بگویَد: ... نَزدیک بود از این۟ هَمه أَحسَنتِ حَضَرات"شادیٖ مَرگْ" شَوَم، داشتَم به سَبَبِ این۟ هَمه إِظهارِ لُطف از خوشحالی می مُردَم!
این مَعنی، البَتّه مُح۟تَمَل است؛ هَرچَند که پیشنِهادِ راجِح در نَظَرِ بَنده، هَمان پیشنِهادِ پیشین است.
تا از آن شَواهِدِ ترجَمۀ کُهَنِ الْفَرَج بَعدَ الشِّدَّه پُر دور نیُفتاده ام، این را هَم ناگُفته نَگُذارم که:
آن تَعبیرها در تَرجَمه و تَحریرِ یادشُدۀ الْفَرَج بَعدَ الشِّدَّه، بَرابَرِ نَصِّ عَرَبی است؛ و بسیار جالِبِ تَوَجُّه است که: «زَهْره» را در زبانِ عَرَبی «مَرارَة» گویَند؛ و آنگاه، تَعابیری چون «اِنشِقاق مَرارَة» و مانَندِ آن که برابرِ لَفظیِ همین «کَفتنِ زَهْره» یِ فارسی ـ و مانَندِ آن ـ است، در زَبان و أَدَبِ عَرَبی نیز بیش و کَم با هَمین مَعانی کِنائی که در فارسی مَل۟حوظ است، به کار رفته است و شَواهِدِ پُرشُمار دارد. در واقِع، این تَعبیر، از مُشتَرَکاتِ دو أَدَبِ فارسی و عَرَبی است؛ شایَد هَم از فارسی به عَرَبی مُنتَقِل شُده باشَد.
از جُملۀ مَد۟لولاتِ کَفتن و اِنشِقاقِ «مَرارَة»، در عباراتِ عَرَبیٖ نویٖسان، واگویۀ شِدَّتِ حُز۟ن و اَندوه و غَم و دَرد و آزردگی است که در پیشنِهادِ نَخُستِ ما حولِ بی۟تِ فردوسی مَل۟حوظ بود.
تاجُ الدّين سُبْكی، در طَبَقاتُ الشَّافعيَّةِ الكُبرىٰ، در گزارشِ أَحوالِ «أبوالقاسم محمَّد بن أحمَدِ شَعریِ طوسی»، آورده است:
« ... فحَزِنَ لِذٰلِك وَ تَقَطَّعَت مَرارَتُه، وَ ماتَ مِن۟ لَي۟لَتِه»
( یَعنی: اَندوهگین شُد و زَهره اش بشکاف۟ت و هَمان شَب بمُر۟د).
در یکی از بَیاناتِ عَلّامۀمَجلِسی ـ رِض۟وانُ اللهِ تَعَالیٰ عَلَی۟ه ـ، در مِرآة العُقول، می خوانیم:
« ... أَخ۟شَى أَن تَنشقَّ مَرارَتِی مِن۟ شِدَّةِ الأَلَمِ ... »
(یَعنی: ... می تَرسَم از غایَتِ دَردمَندی ـ و رَنجدیدگی و آزردگی ـ زَهره ام بَرشکافَد ...).
شَم۟س الدّین ذَهَبی، در کتابِ تَذْکِرَةُ الحُفّاظ، دربارۀ حافِظ أَبونَصرِ يونارتیِ اِصفَهانی، أَهلِ هَمین مَنطقۀ یونارتِ اصفهانِ خودمان، که شَخصیَّتِ بسیار بُزُرگی بوده و داستانهایِ بازگُفتَنی هَم از او آورده اند، داستانی آورده است و حِکایَت کرده که با فُلان راوی مُواجِه۟ شُد و بَهمان خَبَرِ تَأَثُّرانگیز را بدو داد و آنگاه آن راوی گُفت: «فَكادَتْ مَرارَتِی تَنشَقّ» (یَعنی: نزدیک بود از اندوه زَهره ام بَرشکافَد، ... دِق کُنَم)!
در کتابِ عُیون المُعجِزاتِ مَنسوب به حُسَین بنِ عَبدالوَهّاب (؟)، که ـ بر خِلافِ پنداشتِ عٰامیان و حَش۟ویان ـ از تُراثِ موثوقِ حَدیثِ إِمامیّه در شُمار نیست، لیک به هَر رویْ، مَتنی است قَدیم و گویا هزارسالی عُمر دارَد، از قولِ «حكيمة بنت أَبِی الحَسَن القُرَشیّ» می خوانیم که به دیدارِ «أُمّ الفَضل»، هَمسَرِ إِمامِ جَواد ـ صَلَواتُ اللهِ عَلَی۟ه ـ، رفته بوده در هنگامی که او سوک۟وار و عَزادارِ آن حَضرَت بود، و گُفته:
«... وَجَدتُها شَدِيدةَ ال۟حُز۟نِ وَ ال۟جَزَع، تَقتُل نَف۟سَها بِال۟بُكاءِ وَ ال۟عَويل، فَخِفتُ عَلَي۟هَا ( أَن ) تَتَصَدَّع مَرارَتُها ... »
(یَعنی: ... او را سَخت اَندوهگین و بیٖتاب یافتَم، داشت خودَش را از گریه و زاری می کُشت، تَرسیدم که ـ از این رَنج و دَرد و اَندوه ـ زَهره اش بَرشکافَد ...).
آخِرین شاهِدی که در این باب می آورَم، از التَّذْکِرَة الحَمْدونیَّه یِ ابنِ حَمدون، و رَبیع الأَبْرارِ جاراللهِ زَمَخْشَری است. این دو آورده اند:
« كانَ بفارسٍ مُحتَسِبٌ يُع۟رَفُ بـ : جِراب ال۟كذبِ، فكانَ يَقولُ : إن۟ مُنِعْتُ مِن الكذبِ انْشَقَّتْ مَرارَتی، وَ إنِّی لَأجِدُ به مَع مَا يلحقُنی مِن عارِهِ مَا لا أجِدُ للصِّدقِ مَع ما يَنالُنی مِن نَف۟عِه.»
(حاصِلِ مَعنی: در فارس ـ ظاهِرًا: إِقلیمِ فارس ـ، مُحتَسِبی بود که او را "جِرابُ ال۟كذب" ـ یعنی: اَنبانِ کِذب، کیسۀ دُروغ، دُروغ۟دان! ـ می خواندَند. او می گُفته است: با آن که دروغ۟ گُفتن مایۀ ننگ و بَدنامیِ مَن است و از راست۟ گُفتَن سود می بَرَم، از دُروغگویی لَذَّتی و حَظّی می یابَم که از راستگویی نمی یابَم، و اگر نگُذارَند دُروغ بگویَم، زَهره ام می شکافَد ـ یَعنی: دِق۟ می کُنَم، دِق۟ مَرگ۟ می شَوَم ـ!).
ابنِ حَمدون و زَمَخْشَری ننوشته اند؛ ولی بَعید نیست چُنین شَخصیَّتی هالۀ نور هم دیده باشَد، دَکَلِ نفت هم گُم کرده باشَد!
... بُگ۟ذَریم؛ ... بَحثِ ما "لُغَوی" است!، و بهتَرَست پیش از آن که سُخَنَم به پایان آورده شَوَد!، خود طومارِ سُخَن را دَرنَوَردَم و لُبِّ کَلامِ خود را تَکرار کُنَم:
أَوَّلًا، پیشنِهادِ من۟ بَنده آن است که کَفتنِ زَه۟ره را در بی۟تِ فردوسی، حِکایَتگرِ إِحساسِ غَب۟نِ شاعِر و اَفسوس و اَندوه و دِلشکَستگی و رَنجیدگیِ پیوسته با آن بدانیم.
ثانیًا، شکافتنِ زَه۟ره در نَظَرِ گُذَشتگان، گاه بر أَثَرِ حیرانی و شگفتی و اِستِغراب بوده است؛ و این هم مَعنائی است که دربابِ بی۟تِ فردوسی نامُح۟تَمَل نیست.
ثالِثًا، شکافتَنِ زَه۟ره را، گاه نیز مَعلولِ شادمانیِ بسیار و نوعی "شادیٖ مَرگْ"شُدَن می شمرده اند؛ و باز این معنی نیز در بیتِ فردوسی، البتّه از راهِ طَع۟ن و تَع۟ریض و سُخ۟ریَّت و ریشخَندِ آن تحسینهای پُرشور ولی پوچ و توخالی، نامُح۟تَمَل نیست.
و مُهِم۟ تر از اینها هَمه، آنست که:
اگر حَماسه سَرایِ خَسته جانِ ما، از رفتارِ آن بُزُرگان و بادانِش آزادِگان و قَد۟رناشناسان و ناسپاسانِ روزگارِ خویش آنگونه رَنجه و مَلول بود و إِحساسِ غَب۟ن می کَرد، از شُما فرزندانِ بَرومَندِ این آب و خاک قَد۟رشناسی می بیند و چه قَد۟رشناسی بالاتر از اَرج۟ نِهادن به میراثِ اَرج آورِ او ـ شاهنامه ـ و اَنجُمَن۟ ساختَن از بَرایِ گِرامیداشتِ او ـ یعنی: هَمین کار که شُما گرامیان کَرده اید ـ!
ز شهنامه گیتی پُرآوازه است
جهان را کهن کَرد و خود تازه است!
از توجُّه و عِنایَتِ شُما سپاسگُزارم.
دُرود بَر هَمۀ شُما دوستارانِ فَرهَنگ و دانائی و فَرزانگی!
این گُفتار، در مَجَلّۀ دَریچه (ش 43) به چاپ سپارده شُده است.
بِس۟مِ اللهِ الرَّح۟مٰنِ الرَّحِيم
ال۟حَم۟دُ لِلّٰهِ وَ سَلَامٌ عَلَیٰ عِبَادِهِ الَّذِینَ اص۟طَفَیٰ
دُرود بر شُما گرامیان که از راهِ دوستداریِ فَرهنگ و اَرجنِهادَن به فردوسی و شاهنامه اَنجُمَن ساختهاید و دَرین مَحفِل گِرد آمَدهاید!
این فَرخُنده روزهایِ بازخوانده به نامِ بُزُرگانِ دین ـ سَلامُ اللهِ عَلَی۟هِم أَج۟مَعین ـ را به شُما فَرُّخباد می گویَم 2
[إیرادِ این سُخَنان، در آغازین۟ روزهایِ ماهِ فَرخُندۀ شَعبان بود. یاد باد آن خُجَسته روزها!].
... وَظیفۀ دُشوار و در عینِ حال دِلپَذیری بر عُهدۀ مَن نِهاده اند، و آن، این است که در محدودۀ بِضاعَت و آگاهی و دِلمشغولیهایِ متن۟ پِژوهانه ام، گوشه ای از شاهنامه را بکاوَم و خِشتی هَرچَند کوچک از کاخِ بلند و بی گَزَندِ فردوسی را، در این مَقام، به ترازویِ تأمُّل و دِرَنگ بَرکَشَم و بَررَسَم.
عنوانِ سخنِ بَنده، جُستار در مَعنایِ نیم۟ بی۟تی از خاتِمَۀ شاهنامهاست؛ و آن نیم۟ بیت ـ که باِحتِمال۟، در ذِهن و یادِ بیشتَرینۀ شُما اَرجمندان هَست ـ، این است: «بکَف۟ت ان۟دَر اح۟سَنتشان زَه۟رهام».
نُسَخِ مُتَداوَلِ شاهنامه یِ فردوسیِ بُزُرگ، به چُنین بی۟تهائی میانجامَد که به عِنوانِ "خاتِمَۀ شاهنامه" میشناسیم (مَن این بی۟تها را بِنا بر یکی از ویراستهایِ شاهنامه بَرمیخوانَم و میدانَم که جایِ «لِم» و «لانُسَلِّم» و «اگَر» و «مَگَرِ» بسیار در شُماری از اینگونه بی۟تهایِ شاهنامه هَست؛ و ضَبط و أَصالَتِ بَرخی از این بی۟تها، براستی جایِ دِرَنگ است. پس اگَر ناهَمواریهائی در این بی۟تها میبینید، بَر مَن ببَخشایید؛ که چارهای نداشتهام جُز آن که ـ به هَر روی۟ ـ یکی از ویراستها را برگُزینَم و پایۀ گُفتوگوی قَرار دِهَم):
چو بگْذشت سال از بَرَم شَست و پَنج
فُزون کَردَم اندیشهٔ دَرد و رَنج
به تاریخِ شاهان نیاز آمَدَم
به پیش اخترِ دیرساز آمَدَم
بُزُرگان و بادانش آزادگان
نبشتَند یکسَر هَمه رایگان
نشسته نظاره مَن از دورشان
تو گُفتی بُدَم پیش مُزدورشان
جُز احسَنت ازیشان نبُد بَه۟رهام
بکَف۟ت ان۟دَر اح۟سَنتشان زَه۟رهام
سَرِ بَدرههایِ کهن بَسته شُد
وزان بَند، روشنْ دِلَم خَسته شُد
ازین نامورْ نام۟دارانِ شَهر
علی دیلمی بود کو راست بَهر (یا ـ آنگونه که برخی خوانده اند : علی دیلم و بودُلَف ...)
که هَمواره کارش بخوبی رَوان
به نزدِ بزرگانِ روشنْ رَوان
حُسَینِ (در برخی از نَقلها : حُیَی) قتیب است از آزادگان
که از مَن نخواهد سَخُن رایگان
ازویم خور و پوشش و سیم و زر
وزو یافتم جُنبش و پای و پَر
نیَم آگَه از أَصل و فَرعِ خَراج
هَمیغَلتَم اندر میانِ دَواج
جهاندار اگر نیستی تنگْدَست
مَرا بر سَرِ گاه بودی نشَست !
چو سال اندَر آمَد به هَفتاد و یَک
همی زیرِ بی۟ت ان۟دَر آرَم فَلَک
هَمی گاهِ مَحمود آباد باد!
سَرَش سَبز باد و دِلَش شاد باد!
چُنانش ستایَم که اندر جهان
سَخُن باشد از آشکار و نهان
مَرا از بُزُرگان ستایش بُوَد
ستایش ورا دَر فزایش بُوَد
که جاوید باد آن خِرَدمَند مَرد
همیشه به کامِ دلش کارکرد
هَمَش رای و هَم دانِش و هَم نَسَب
چراغِ عَجَم، آفتابِ عَرَب
سَرآمد کُنون قِصّهٔ یَزدگِرْد
به ماهِ سِفَندارمَذ روزِ اِرْد 3
میدانید که «اَرد» و «اِرد»، نامِ بیست وپنجُمین روزِ هر ماهِ خورشیدی است در ایرانِ کُهَن.
ز هِجرَت شُده پَنج هَشتاد بار
به نامِ جَهانداورِ کِردگار
چو این نام۟وَرْ نامه آمَد به بُن
ز مَن رویِ کش۟وَر شَوَد پُرسَخُن
ازآن پَس نَمیرَم که مَن زندهام
که تُخمِ سَخُن مَن پَراگَندهام
هرآن۟کس که دارَد هُش و رای و دین
پس از مَرگ بر مَن کُنَد آفرین
این خاتِمَۀ شاهنامه است؛ و در چون و چَندِ ضبط و معنایِ پاره ای از این بی۟تها، جایِ درَنگ است؛ و از آن جُمله، این بی۟ت:
جُز اح۟سَنت ازیشان نبُد بَه۟رهام
بکَفت ان۟دَر اح۟سَنتشان زَه۟رهام
مِصراعِ دُوُمِ بی۟ت از پیچِشی برکِنار نیست، و چیستیِ مُفٰادِ «بکَفت اندر اح۟سَن۟تشان زَهرهام»، نیک شایانِ تَأَمُّل می نمایَد.
این بی۟ت، افزون بر دستنوشتهایِ دیرینِ شاهنامه، در بعضِ دیگر مَتنهایِ کهنِ فارسی نیز، به مناسَبَتْ، آمده است و ـ بَر سَرِ هَم ـ بی۟تِ بُلَندآوازه ای است. نِظامیِ عَروضیِ سَمَرقَندی در چهارمقاله، آنجا که به أَحوال و أَخبارِ حَکیم فردوسی می پردازد، این بی۟ت را نیز آورده است. ضبطِ بی۟ت در چهارمقاله از این قرار است:
نیامد جُز احسَنتشان بَهرهام
بکَفت اندر احسَنتشان زَهرهام
در تاریخِ طَبَرستانِ مَشهور هم در گُفتآوردی که از چهارمقاله یِ نِظامیِ عَروضی صورت گرفته است، این بی۟ت آمده.
از این حیث که بسیاری از سَرگُذَشتنگارانِ فردوسی این بی۟تِ شاهنامه را نَقل و رِوایَت کرده اند، در میانِ عُمومِ خوانَندگانِ این مَعانی شُهرَتی دارَد. ... أَمّا یعنی چه که: «جُز احسَنت ازیشان نبُد بَهرهام / بکَفت اندر احسَنتشان زَهرهام»؟ ... فردوسی می گویَد: از کسانی که کتابَم را می خواندَند و از آن نُسخه بَرمی داشتَند، از آن بُزُرگان و بادانِش آزادگان، جُز "أَحسَنت" بَهره ای نداشتَم و «بکَفت اندر احسَنتشان زَهرهام». «بکَفت اندر احسَنتشان زَهرهام» به چه مَعناست؟
«کَفتن» یعنی: ازهم باز شُدَن، شکافته شُدَن، شکافتن، ترکیدن، غاچ خوردن، تَرَک برداشتن. این مَعنایِ مَشهوری است؛ در فَرهَنگها آمده است و در بسیاری از متنهایِ دیرین هَم گُواه و شاهِدِ کاربُرد دارَد. لیک دانستَنِ این، برایِ پیْ بُردن به ژرفایِ معنایِ «بکَفت اندر أَحسَنتشان زَهره ام» کِفایَت نمی کُنَد. به نَظَر می رَسَد «کَفتنِ زَهره» در «بکَفت اندر أَحسنتشان زَهره ام»، مَعنائی کِنائی دارَد که آن را باید بدِقَّت از مَتن بدَر کَشید.
مَعَ ال۟أَسَف بسیاری از کَسانی که گُزارِشی بر این بی۟تِ فردوسی رَقَم زَده اند، یا مَتنی را به پِژوهِش گِرِفته اند ـ أَعَمّ از شاهنامه و غیرِ شاهنامه ـ که این بی۟ت در آن بوده است، دربارۀ این تَعبیر، یا سُخَن نگُفته اند، یا دادِ سُخَن نَداده اند.
نمونه را، آقایِ دکتر جَلالِ خالِقیِ مُطلَق ـ که با هَمۀ گُفت و گوهائی که دربارۀ ویراستِ ایشان از شاهنامه هَست، بی گُمان، کارِ بُزُرگی را دربارۀ شاهکارِ فردوسی سامان داده اند ـ، در یادداشتهایِ شاهنامه، در بابِ معنایِ این بی۟ت، قَلَمی نفرسوده اند. اُستادِ بُزُرگوار، آقایِ دکتر سَیِّد محمّدِ دَبیرسیاقی در سلسله حَواشییِ که بر سَرتاسَرِ متنِ شاهنامه نوشته اند، تنها به توضیحِ معنایِ لُغَویِ «کَفتن» بَسَنده کَرده اند. آقایِ دکتر توفیق هـ. سُبحانی در شاهنامه یِ مُحَشّائی که از چاپ بَرآورده اند، «کَفتن» را در حاشیه مَعنی کرده، و در توضیحِ «زَهره» نوشته اند: «مجازاً دل، جرأت، شهامت»؛ که به نَظَر می رَسَد پیوَندی با این موضِع و بی۟تِ شاهنامه نَدارَد.
برخی از مَتنهایِ کهن هم که انتِظار می رَوَد، گِرِهی از «بکَفت اندر احسَنتشان زَهرهام» بگشایَند، در این باب گِرِه۟گُشا نیستَند. از جُمله: الشّاهنامه یِ بُنداریِ سپاهانی؛ که این مِصراعِ فردوسی در آن تَرجَمه نَشُده است؛ لِذا نمی تَوان بر أَساسِ فَهمِ بُنداری از شاهنامه، گِرِهِ این مِصراع را گُشود.
حَتّیٰ شادروان استاد دکتر محمّدِ مُعیٖن، با هَمۀ کوشِشِ دامَنه وَری که در تَحشیَه و تَعلیقِ چهارمقاله یِ نِظامیِ عَروضیِ سَمَرقَندی کرده است، وقتی به این مصراعِ فردوسی رسیده، تنها به بیانِ معنایِ لُغَویِ «کَفتَن» بَسَنده فرموده است.
گویا آنچه سَبَب گَردیده است بسیاری کَسان اینگونه بَسَنده گَرانه با بی۟تِ فردوسی رویاروی شَوَند، این بوده است که «کَفتنِ زَهره» / «شکافتنِ زَهره» از برایِ بَعضِ متنْ پِژوهان، تَداعیگرِ تَعبیرِ بسیار شایع و زَبانزَدِ «زَه۟ره تَرَک شُدَن» بوده است که أَغلب۟ یعنی: «به سببِ ترسِ شدید بیحال و بیهوش شدن و نیروی خود را از دست دادن، مُردن به علَّتِ ترسی عَظیم و فُجائی، عظیم ترسیدن، تا به حدِّ مرگ ترسیدن، بشدَّت مضطرب شدن و هول کردن». این، مَعنایِ ساده و آشنائی است؛ و گویا بسیاری تَعبیرِ مُندَرِج در بی۟تِ فردوسی را به هَمین مَعنی گرفته اند. لیک آیا مُناسِب است بگوییم: "من از أَحسَنت گُفتَنِ دیگران، تَرسیدم، هول کردم، ـ به تَعبیرِ شایِع: ـ زَهره تَرَک شُدَم"؟!
در این باره که مَن۟شَإِ خودِ تَعبیرِ «زَه۟ره تَرَک شُدَن» چیست، سُخَن بسیار است. از جُمله، جَمالْ زاده در فرهنگِ عامیانه حَدسی را مَجالِ طَرح داده است و ...؛ که نمی خواهَم با خوض در آن سُخَن را دراز کُنَم.
تا آنجا که مَن دیده ام و در یاد دارَم ـ بی آن که مُدَّعیِ استِقراءِ تام باشَم ـ، دو تَن از شاهنامه پِژوهانِ بنام۟ دربارۀ این بی۟ت بِجِد سُخَن گُفته ـ و لَختی در آن پیچیده ـ اند:
یکی، اُستاد دکتر میٖرجَلال الدّینِ کَزّازی. ایشان در شَرحی که بر شاهنامه نوشته اند، در گُزارشِ این بی۟ت، چُنین قَلَم فرسوده اند:
«... اُستاد [= فردوسیِ بزرگ] که زندگانی و داراییِ خویش را در کارِ سرودنِ شاهنامه کرده است، و در سالیانِ فرجامینِ زندگانی، از تهیدستی و بی چیزی در رنج افتاده است، به خشم و آزردگی از رفتارِ بزرگان و آزادگان سخن می گوید و آنان را می نکوهد که تنها به زِهْ و آفرین و أَحسَنت بَسَنده کرده اند و آنچنان او را به بانگِ بلند ستوده اند و آفرین گفته اند که بیمِ آن می رفته است که از آوازِ أَحسَنتشان زَهرۀ اُستاد بترکد. ... .».
این که گُفته اند: «به خشم و آزردگی از رفتارِ بزرگان و آزادگان سخن می گوید»، دُرُست است و طَبیعی است؛ لیک گُمان نمی کُنَم با این که گُفته اند: «آنچنان او را به بانگِ بلند ستوده اند و آفرین گفته اند که بیمِ آن می رفته است که از آوازِ أَحسَنتشان زَهرۀ اُستاد بترکد»، بتوان هَمداستان بود. ... این که چُنان نَعرۀ تَحسین و آفرین از کَسان برآیَد (مِثلِ أَحسَنتهائی که گاه در بَعضِ انجُمَن هایِ شِعری شنیده می شَوَد و دیوارِ صوتی را می شکَنَد!) و بر أَثَرِ آن زَهرۀ شاعِر بتَرَکَد!!، با این مَقام هیچ تَناسُبی دارَد؟
دوستِ بسیار اَرجمَندم، آقایِ دکتر سَجّادِ آی۟دِن۟لو ـ که در هَمین مَجلِس تَش۟ریف۟ فَرما هَستَند ـ، دیگر شاهنامه پِژوهی هَستند که بدقَّت در این بی۟ت نگَریسته اند. ایشان در برگزیدۀ پِژوهِشیانه ای که از شاهنامۀ فردوسی زیرِ نامِ دَفتَرِ خُسروان فَراهَم ساخته اند ـ و بسیار بسیار کارِ پُخته ای است، هم از حیثِ پیشگُفتار و هم از حیثِ یادداشتها (و گُمان می کُنَم بحَق بتَوان آن را «عُصارۀ شاهنامه پِژوهی»، و نه فَقَط «عُصارۀ شاهنامه»، لَقَب داد)، بی۟تِ موردِ نَظَر را آورده و در توضیحاتشان، یک گام از اُستاد کَزّازی پیشتَر نِهاده اند. این گام ـ به گُمانِ بَنده ـ گامِ دُرُستی است به پیش؛ هرچَند که یکسَره با ایشان هَم هَمآواز نیستم. ایشان مَعنایِ مِصراعِ دُوُم را چُنین نوشته اند:
«از بانگ بلند آفرین گفتنهای آنها ـ و یا خشمِ ناشی از تحسینهای زبانی و خالی ایشان ـ زَهره ام شکافت».
«از بانگ بلند آفرین گفتنهای آنها ...»، هَمان بَرداشتِ آقایِ دکتر کَزّازی است، و ماجَرایِ نهیبِ تَحسین و نَع۟رۀ أَح۟سَنتی که زَهرۀ شاعِرِ بیچاره را می تَرَکانَد!!؛ که لاأَقَل به پندارِ بَنده، پَذیرُفتَنی نیست. پَس از آن، ـ به اصطِلاحِ طَلَبگیِ مُخلِص: ـ "عَلَی التَّردید"، «خشمِ ناشی از تحسینهای زبانی و خالی ایشان» را مَجالِ طَرح داده اند؛ که گُمان می کُنَم پیشنِهادی قابِلِ تَأَمُّل است و پُشتوانه هائی هَم دارَد. مَعَ ذٰلِـﻚَ کُلِّه، پیشنِهادِ خودِ بَنده، این نیست.
پیشنِهادِ بَنده، آن است که کَفتنِ زَهره را در اینجا، نه از تَرس و هَراسِ ناشی از بانگْ برداشتنْ ها و زِهازِهْ گفتنْ ها بدانیم، و نه از خشم و غَضَب. سَراینده ، در این مَقام، از تَرس و هَراسِ خویش یا خشم و غَضَبش سخن نمی رانَد. سخنِ شاعر از مَغبون شُدن اوست و اَفسوس و اندوه و دِلشکَستگی و رَنجیدگیِ پیوسته با آن. ... فردوسی دَر بَرابَرِ چُنین مَردُمان ...؛ نه! ... بگُذارید بگویَم: «چُنان مَردُمان»؛ چه، شَأنِ شُما گِرامیان و حاضِرانِ فرهَنگمَندِ مَجلِس، أَجلّ از آن است که اینگونه خطابی به شُما تَوَجُّه۟ یابَد! ... آری، فردوسی دَر بَرابَرِ چُنان مَردُمانِ ناسپاس و قَدرناشناسی که با ایشان رویاروی بوده است، إِحساسِ غَب۟ن می کرده و اَندوه۟گین و رَنجیده و دِلشکسته بوده است که آن مَردُمان اَرجِ کارِ او را دَرنمی یافته اند، یا مُقتَضَیاتِ سِرِشتینِ زندِگیِ او را دَرنمی یافته اند و دَرنمی یافته اند که شاعِر و فَرهَنگمَندِ فَرهَنگ آفَرین هَم "نان" بایَد بخورَد!
بیایید بی۟تهایِ شاهنامه را دوباره بخوانیم:
... بزرگان و بادانش آزادگان
نبشتند یکسَر همه رایگان
نشسته نظاره مَن از دورشان
تو گفتی بُدَم پیش مُزدورشان
جُز احسَنت ازیشان نبُد بَهرهام
بکَفت اندر احسَنتشان زَهرهام
سَرِ بَدرههایِ کهن بَسته شُد
وزان بَند، روشَن۟ دِلَم خَسته شد ...
... در چُنین مَقامی، إِحساسِ غَب۟ن و دِلشکستگی، طَبیعی است.
داستان، هَمان داستانِ هَمیشگی است. به قولِ ظُرَفا: «عَطایِ بُزُرگانِ ایران۟ زمین / دو صَد بارَﻚَ الله و صَد آفرین»!!؛ ... وَقتی می خواهَند تَشویق کُنَند، حال هَمان است که سَعدی فَرمود: «قُرآن بر سَرِ زَبانست و زَر در میانِ جان»!؛ ... و البتّه «از بارَﻚ الله، قَبایِ کسی رنگین نگردد»!، و باز به فَرمودۀ شیخِ شیراز ـ عَلَی۟هِ الرَّح۟مَه ـ :« ... درویش را توشه از بوسه بِهْ!».
شاعِر تَوَقُّع نداشته است که بُزُرگان و بادانشْ آزادگان، سُخَنِ بیشْ بهایِ او را اینگونه رایگان و بی مُزْد و مِنّت رونویس کُنند و سَرِ بَدرههایِ کهن را هَم استوار ببَندند و تنها به یک بَهْ بَه و چَهْ چَهِ مُفت بَسَنده کُنَند . چُنین بَهْ بَه و چَهْ چَهْ ها و چاکرَم و مُخ۟لِصَم هایِ پوچ و توخالی، هَمان است که به تَعبیرِ عَوامِ عَصرِ ما (که داعی هم در این زُمره مَعدود است) «از صَد تا فُح۟ش بَدتَر است!» و مُخاطَب را «دِق می دِهَد!».
شاعِر چه می گویَد؟ ... می گوید:
جُز احسَنتِ ازیشان نبُد بَه۟رهام
بکَفت اندر احسَنتشان زَه۟رهام
«بکَفت اندر احسنتشان زَهرهام»، به گُمانِ مَن، یعنی: این آفرینْ گُفتنْ هاشان مرا دِق داد، خَفه ام کرد، از دِلشکَستگی و اَن۟دوه و إِحساسِ غَبْن جانم را به لَب رَسانید، مَرگَم را پیشِ چشمَم آور۟د، .... .
عِجالَةً تنها کَسی که دیده ام با این بَرداشت هَمداستان باشَد، مُستَشرقِ انگلیسی، اِدوارد براون، است. او در تَرجَمَۀ انگلیسیِ چهارمقاله یِ نِظامیِ عَروضی که ویراستِ دُوُمِ آن به سالِ 1921م. در لَندَن به چاپ رَسیده است، در گُزارشِ این مِصراعِ «بکَفت اندر أَحسَنتشان زَهره ام» که گفت و گویِ بر سَرِ آن است، توضیحی داده که بویِ هَمین بَرداشت از آن به مَشام می رَسَد. من نمی دانَم که آیا خودِ براون به این ظَرافَت۟ فارسی می دانسته و باریکیِ سُخَنِ فردوسی را موردِ التِفات قَرار داده است، یا از فارسیٖدانانی که آنجا بوده اند یا از راهِ مُراسَلَت با ایشان در ارتباط بوده است (کسانی چونان شادروان قَزوینی و زنده یاد تَقیٖ زاده) اِستِف۟سار کرده است. ، هَرچه هَست، به نَظَر می آیَد براون هم کَفتنِ زَهرۀ شاعِر را حاکی از إِحساسِ غَم و غَب۟ن گرفته است.
گُمان می کُنَم شَواهِدی که مُؤَیِّدِ چُنین استنباطی باشد و بر بُنیادِ آنها بتَوانیم شکافتَنِ زَهره را ـ آنسان که پیشنِهاد کردم ـ حاکی از إِحساسِ غَب۟ن و مانَندِ آن بگیریم، بیش و کَم در مُتونِ قَدیم دَست۟یاب می گَردد.
در تاریخِ بیهقی، در آن حِکایَتِ «سخت نادِر و بافایده» که أَبوالفضلِ بیهقیِ دَبیر در بابِ هارون الرَّشید و بَرمکیان و ... آورده و مَعروفِ دوستدارانِ تاریخ و أَدَب است، آنجا که از هَدایایِ پُرشُماری که عَلیّ بنِ عیسَی بنِ ماهان از راهِ تاراجِ «خُراسان و ماوراءالنَّهر و ری و جِبال و گرگان و طبرستان و کرمان و سپاهان و خوارزم و نیم۟روز و سیستان» به دَربارِ خلیفه روانه کرده بود، سخن می رَوَد، بیهقی، پیشنِهادِ فَضلِ رَبیع را در بابِ نَحوۀ عَرضه و نمایشِ هَدایا و در تَنگنا نِهادَنِ بَرمَکیان، چُنین گُزارش می کُنَد:
« خداوندْ [یَعنی: هارون الرَّشید] را بر مَنظَر باید نشَست و یحییٰ و پسرانش [یَعنی: بَرمَکیان] و دیگر بندگان را بنشان۟د و بیستانید تا هَدیَّه پیش آرَند و دِلهایِ آلِ بَرمَک بطَرَقَد [یعنی: بتَرَکَد] و مقرَّر گَردَد خاصّ و عامّ را که ایشان چه خیانَت کرده اند، که فَضل بنِ یحییٰ هَدیه آن مقدار آور۟د از خُراسان که عامِلی از یک شهر بیش از آن آرَد، و علی چَندین فرستد.»
فَضلِ رَبیع، بَدخواهِ بَرمکیان است، و از سَرِ بَدْخواهی، در پیِ آن است که «دلهایِ آلِ برمک بطرقد».
أمّا این که می گوید : « ... دلهایِ آلِ برمک بطرقد »، دقیقًا یعنی چه؟
آقایانِ دکتر یاحَقّی و سَیِّدی، در تَصحیحِ نِسبَةً أَخیری که از تاریخِ بیهقی اِنتِشار داده اند، در این باره توضیحی کافی و گِرِه۟گُشا نَداده اند. آقایِ دکتر مُحَمَّدِ دِهقانی هم در مُنتَخَبی که از تاریخِ بیهقی فَراهم ساخته و این پاره را نیز در آن آورده اند، و مَرحومِ دکتر مُحَمَّدجَعفَرِ مَحجوب هَم در مَقاله ای که بَر مِحوَرِ هَمین حِکایَت نوشته اند، چیزی بیش از مَعنایِ لُغَویِ سادۀ «طَرَقیدَن» به دَست نَداده اند.
شایَد مَقصود از « ... دلهایِ آلِ برمک بطرقد»، این باشَد که در هول و هَراس اُفتند؛ که طَبیعی است. شایَد هَم مقصودِ فَضلِ رَبیع از جُملۀ «دلهایِ آلِ برمک بطَرَقَد»، این باشَد که بَرمَکیان ـ به عبارَتِ شایعِ امروزین ـ دِق کنند و دِقْ مَرگ شوند.
شاهِدِ واضِح تَرِ این مَعنی در عبارَتی دیگر از تاریخِ بیهَقی است که یک جا می گویَد: «... و این حاجب را از غَب۟ن زَهره بطَرَقید».
این فِق۟رۀ تاریخِ بیهَقی صَراحَةً حِکایَتگرِ همان شکافته شُدَنِ زَهره است از غَب۟ن. از قَضا، آقایانِ دکتر یاحَقّی و سَیِّدی، شایَد چون با این مَفهوم آشنائیِ کافی نداشته اند، تردید کرده و این جُملۀ تاریخِ بیهَقی را مَشکوک شمُرده اند. چُنان که می بینیم نه تنها این جُمله مَشکوک نیست، با بی۟تِ مَعروفِ شاهنامه هَم دَر غایَتِ مُناسَبَت است. باز هَم شاهِدِ مُؤَیِّد دارد، از جُمله از مولوی.
در مَثنویِّ مَعنوی، در حِکایَتِ طوطی و بازَرگان، هنگامی که مَردِ بازَرگان به خانۀ خویش بازمی گردَد و برایِ طوطی اش حِکایَت می کُنَد که چگونه یکی از طوطیانِ هِندوستان با شنودنِ شکایَتها و حکایَتهایِ غُربت و غَم و دَردمَندیِ این طوطی مُرده است، این بَیانِ مَردِ بازرگان را، مولوی چُنین می سَرایَد:
گُفت : گُفتَم آن شکایتهایِ تو
با گُروهی طوطیان هَمتایِ تو
آن یکی طوطی ز دَردَت بوی۟ بُر۟د
زَه۟ره اش بدْرید و لَرزید و بمُر۟د
«زَهره اش بدْرید و لَرزید و بمُرد»، بَیانِ حالتی / مَرگی (هَرچَند مرگِ ظاهِری و نمایِشی) است که از غَم و اندوه و دَرد بر آن طوطی طاری شُده است. مَردِ بازرگان چُنان اِنگاشته است که آن طوطی از دَرد و غَمِ این طوطیِ مَحبوس دِق۟ کرده و مُرده است، و این مَعنی را با عِبارَتِ «زَهره اش بدْرید و لَرزید و بمُرد» بَیان می کُنَد. این، آشکارا هَمان "دَریده شُدَن و شکافته شُدَنِ زَه۟ره بر أَثرِ غَم و اَندوه" است.
مُتَأَسِّفانه بَعضِ شُرّاحِ مَثنوی، بدونِ خوض در بافتِ مَتن، زیرِ بارِ همان مَعنایِ «تَرس و اِضطِرابِ» مُستَفاد از «زَه۟ره تَرَک شُدَن (از تَرس)» مان۟ده اند و تَعبیرِ مولوی را از «دَریدنِ زَهره» به هَمان مَعنایِ تَرس و اِضطِراب گِرِفته اند؛ أَمّا در لُغَت نامۀ دِهخُدا، این بی۟ت را آورده و زَهره دَریدن را در این بی۟ت به معنایِ «زهره دریده شدن از غم و جز آن» و «مردن از رنج و وحشتی عظیم و ناگهانی» گرفته اند. مَعنایِ پیشنِهادیِ نَخُست، همان است که ما یاد کردیم؛ و این، نشان می دِهَد گِردآورندِگانِ این بَخش از لُغَت نامۀ دِهخُدا، بدان دَقیقۀ ساختی و بافتیِ متنِ مَثنَوی اِلتِفات داشته اند.
شاهِدی بسیار کهن۟ تر بر ما نَح۟نُ فیٖه، بی۟تی است از رودَکی از مَثنویی در بَحْرِ مُتَقارِب که در بَعضِ منابعِ قَدیم بازمانده است و «کَفیدنِ» دل از «غَم» در آن آمده است:
کَفیدش دِل از غَم، چوآن کَفته نار
کفیده شود سَنگِ تیمارخوار
شاهِدی دیگر که شایَد بر مَقصودِ ما دَلالَت کُنَد از سَرایندۀ رَنج و شکَنجِ زندان، مَسعودِ سَعدِ سَلمان، است که در چکامه ای به آغازۀ «روزِ نوروز و ماهِ فروردین / آمدند ای عَجَب ز خُلدِ بَرین»، خِطاب به «عَمیدِ أَجَل، خاصۀ پادشاهِ رویِ زمین، عُمدۀ دین و مُلک أَبوالقاسِم» می گویَد:
... بَندۀ خویش را مَعونَت کُن
ای جهان را شُده به عَدل مُعین!
که زِ من شوربَخت و غَمگین۟ تر
نبُوَد در هَمه جهان غَمگین
شب نخُسبَم هَمی ز رَنج و مَرا
نیست حاجَت به بِستَر و بالین
گَر به تو نیستی قَوی دِلِ مَن
کَفَدی زَهرۀ مَنِ مِسکین
از تو بودی هَمه تَعَهُّدِ مَن
گاهِ مِحنَت به حِص۟نهایِ حَصین ...
آیا کَفیدنِ زَهرۀ سَرایَندۀ مِسکین، جُز از راهِ فِشارِ غَم و اندوه و رَنجِ بَند و شکَنج و آزار و دردِ تَنگناهائی چون تنگنایِ «سو» و «دِهَک» و «نای» و «مَرَنج» بوده است؟ ... البتّه شایَد این شاهِد، صَراحَتِ آن عباراتِ واضِح الدَّلالَه یِ بیهَقی و مولوی و رودَکی را نَداشته باشَد.
حَکیمِ سُخَنسَرایِ شَروان، خاقانی یِ بُزُرگ، در یکی از نامه هایِ سَخت مُغْلَق و گِرِهْناک و البتّه بسیار خواندَنی اَش، نوشته است:
« ... کهتر مخلص ... تا از اتِّصالِ سعدِ حسنِ حضور اِنفِصال یافته است، و از لذَّتِ جِوارِ أَشرَف و حِوارِ أَلطَف مَحروم مانده، لَعَمر الله که زَهرة ال۟حیوٰة را زَهرِ حَیّات شناخته است. ... و سینه را که سَفینۀ دریایِ غُموم است، چون شکمِ صَدَف و نافِ آهو کَفیده است؛ و ... »
آیا این «کَفیدن» از «غَم» نیست؟
به هَر حال، به نَظَر می رَسَد شَواهِدی وُجود دارَد که بر پایۀ آنها بتوان بصَراحَت مُناسِب۟ تَرین مَعنی را با مِصراعِ فردوسی که ـ بَنده خَیال می کُنَم ـ هَمانا کَفتَنِ زَهره از بابِ إِحساسِ غَبن و غَم باشَد، مَجالِ طَرح داد.
کَفتَنِ زَه۟ره / شکافتَنِ زَه۟ره، در مُتونِ کُهَن به یکی دو مَعنایِ دیگَر نیز هَست که باز ـ به پندارِ مَن ـ بی تَناسُب با مِصراعِ فردوسی نیست؛ هَرچَند که پیشنِهادِ نَخُستینم، هَمان است که عَرض کَردم.
یکی، مَعنایِ حی۟رت و شگفتی و اِستِغ۟راب است. گاه شکافتنِ زَهره ـ آن۟سان که مَنظور و مَلْحوظِ گُذَشتگان می بوده است ـ، بر أَثَرِ حیرانی و شگفتی و اِستِغ۟راب بوده است؛ و این، مَعنائی است که دربابِ مِصراعِ فردوسی نامُح۟تَمَل نیست.
خواجه عبداللهِ أَنصاری، در طَبَقاتُ الصّوفیّه، گُفته است:
«غایتِ آن معرفت که الله خَلق را اَرزانی دارد، که از آن برتر نرَسَد، چون مَرد به آنجا رَسَد، چُنان حی۟ران گَردَد خواهَد که زَهره یِ وی بشکافَد. ... ».
پَذیرفتَنی است که فردوسی هم گُفته باشَد: ... مَن زیرِ بارانِ آن "تحسینهای زبانی و خالی" یِ ایشان ـ به تَعبیرِ دُرُستِ آقایِ دکتر آی۟دِن۟لو ـ، غَرقِ حی۟رت شُدَم (و ـ مَثَلًا ـ از خود می پُرسَم: اینان دیگر چگونه مَردُمانی اند؟!).
گاه نیز شکافتنِ زَهره را مَعلولِ شادمانیِ بسیار و نوعی "شادیٖ مَرگْ"شُدَن می شمُرده اند. در این تَصَوُّر، از شادی است که زَهرۀ آدَمی شکافته می شَوَد. این مَعنی هَم که شَواهِدِ بسیار دارَد، در بی۟تِ فردوسی، البَتّه از راهِ طَعن و تَع۟ریض و سُخ۟ریَّت و ریشخَندِ آن تَحسینهای پُرشور ولی پوچ و توخالی، نامُح۟تَمَل نیست.
در تَرجَمۀ کُهَنِ کتابِ الْفَرَج بَعدَ الشِّدَّه که در میانه هایِ سَدۀ هفتمِ هجری تَحریر شُده است، یک جا در قصّۀ مَردی که پولی گُم کَرده از قولِ یابَنده می خوانیم:
« ... خواستَم که در حالْ هَمیان با تو رسانم؛ تَرسیدم که از شادی زَهره ات بطَرَقَد و هَلاک شوی ... ».
جایِ دیگر می خوانیم:
« ... من ... گُفتَم: بَعد از نومیدیِ تمام که شیخ را حاصِل بود، چندین عَطا با او تَقریر مَکُن، که زَهره اش از شادی بنَطَرَقَد. ... »
و :
« ... گُفتی که: پس از آن که شیخ را نومیدیِ تمام بود، تَمامَتِ این عَطیّات با او شَرح مَدِهْ، تا زَهره اش بنطَرَقَد. ... ».
باری، با تَوَجُّه۟ به این مَعنایِ "شادیٖ مَرگْ"شُدَن که از طَرَقیدنِ زَهره / شکافتَنِ زَهره بَرمی آیَد، بَعید نیست فردوسی در آن بی۟ت از سَرِ طَنز و تَسخَر و سُخریَّت بگویَد: ... نَزدیک بود از این۟ هَمه أَحسَنتِ حَضَرات"شادیٖ مَرگْ" شَوَم، داشتَم به سَبَبِ این۟ هَمه إِظهارِ لُطف از خوشحالی می مُردَم!
این مَعنی، البَتّه مُح۟تَمَل است؛ هَرچَند که پیشنِهادِ راجِح در نَظَرِ بَنده، هَمان پیشنِهادِ پیشین است.
تا از آن شَواهِدِ ترجَمۀ کُهَنِ الْفَرَج بَعدَ الشِّدَّه پُر دور نیُفتاده ام، این را هَم ناگُفته نَگُذارم که:
آن تَعبیرها در تَرجَمه و تَحریرِ یادشُدۀ الْفَرَج بَعدَ الشِّدَّه، بَرابَرِ نَصِّ عَرَبی است؛ و بسیار جالِبِ تَوَجُّه است که: «زَهْره» را در زبانِ عَرَبی «مَرارَة» گویَند؛ و آنگاه، تَعابیری چون «اِنشِقاق مَرارَة» و مانَندِ آن که برابرِ لَفظیِ همین «کَفتنِ زَهْره» یِ فارسی ـ و مانَندِ آن ـ است، در زَبان و أَدَبِ عَرَبی نیز بیش و کَم با هَمین مَعانی کِنائی که در فارسی مَل۟حوظ است، به کار رفته است و شَواهِدِ پُرشُمار دارد. در واقِع، این تَعبیر، از مُشتَرَکاتِ دو أَدَبِ فارسی و عَرَبی است؛ شایَد هَم از فارسی به عَرَبی مُنتَقِل شُده باشَد.
از جُملۀ مَد۟لولاتِ کَفتن و اِنشِقاقِ «مَرارَة»، در عباراتِ عَرَبیٖ نویٖسان، واگویۀ شِدَّتِ حُز۟ن و اَندوه و غَم و دَرد و آزردگی است که در پیشنِهادِ نَخُستِ ما حولِ بی۟تِ فردوسی مَل۟حوظ بود.
تاجُ الدّين سُبْكی، در طَبَقاتُ الشَّافعيَّةِ الكُبرىٰ، در گزارشِ أَحوالِ «أبوالقاسم محمَّد بن أحمَدِ شَعریِ طوسی»، آورده است:
« ... فحَزِنَ لِذٰلِك وَ تَقَطَّعَت مَرارَتُه، وَ ماتَ مِن۟ لَي۟لَتِه»
( یَعنی: اَندوهگین شُد و زَهره اش بشکاف۟ت و هَمان شَب بمُر۟د).
در یکی از بَیاناتِ عَلّامۀمَجلِسی ـ رِض۟وانُ اللهِ تَعَالیٰ عَلَی۟ه ـ، در مِرآة العُقول، می خوانیم:
« ... أَخ۟شَى أَن تَنشقَّ مَرارَتِی مِن۟ شِدَّةِ الأَلَمِ ... »
(یَعنی: ... می تَرسَم از غایَتِ دَردمَندی ـ و رَنجدیدگی و آزردگی ـ زَهره ام بَرشکافَد ...).
شَم۟س الدّین ذَهَبی، در کتابِ تَذْکِرَةُ الحُفّاظ، دربارۀ حافِظ أَبونَصرِ يونارتیِ اِصفَهانی، أَهلِ هَمین مَنطقۀ یونارتِ اصفهانِ خودمان، که شَخصیَّتِ بسیار بُزُرگی بوده و داستانهایِ بازگُفتَنی هَم از او آورده اند، داستانی آورده است و حِکایَت کرده که با فُلان راوی مُواجِه۟ شُد و بَهمان خَبَرِ تَأَثُّرانگیز را بدو داد و آنگاه آن راوی گُفت: «فَكادَتْ مَرارَتِی تَنشَقّ» (یَعنی: نزدیک بود از اندوه زَهره ام بَرشکافَد، ... دِق کُنَم)!
در کتابِ عُیون المُعجِزاتِ مَنسوب به حُسَین بنِ عَبدالوَهّاب (؟)، که ـ بر خِلافِ پنداشتِ عٰامیان و حَش۟ویان ـ از تُراثِ موثوقِ حَدیثِ إِمامیّه در شُمار نیست، لیک به هَر رویْ، مَتنی است قَدیم و گویا هزارسالی عُمر دارَد، از قولِ «حكيمة بنت أَبِی الحَسَن القُرَشیّ» می خوانیم که به دیدارِ «أُمّ الفَضل»، هَمسَرِ إِمامِ جَواد ـ صَلَواتُ اللهِ عَلَی۟ه ـ، رفته بوده در هنگامی که او سوک۟وار و عَزادارِ آن حَضرَت بود، و گُفته:
«... وَجَدتُها شَدِيدةَ ال۟حُز۟نِ وَ ال۟جَزَع، تَقتُل نَف۟سَها بِال۟بُكاءِ وَ ال۟عَويل، فَخِفتُ عَلَي۟هَا ( أَن ) تَتَصَدَّع مَرارَتُها ... »
(یَعنی: ... او را سَخت اَندوهگین و بیٖتاب یافتَم، داشت خودَش را از گریه و زاری می کُشت، تَرسیدم که ـ از این رَنج و دَرد و اَندوه ـ زَهره اش بَرشکافَد ...).
آخِرین شاهِدی که در این باب می آورَم، از التَّذْکِرَة الحَمْدونیَّه یِ ابنِ حَمدون، و رَبیع الأَبْرارِ جاراللهِ زَمَخْشَری است. این دو آورده اند:
« كانَ بفارسٍ مُحتَسِبٌ يُع۟رَفُ بـ : جِراب ال۟كذبِ، فكانَ يَقولُ : إن۟ مُنِعْتُ مِن الكذبِ انْشَقَّتْ مَرارَتی، وَ إنِّی لَأجِدُ به مَع مَا يلحقُنی مِن عارِهِ مَا لا أجِدُ للصِّدقِ مَع ما يَنالُنی مِن نَف۟عِه.»
(حاصِلِ مَعنی: در فارس ـ ظاهِرًا: إِقلیمِ فارس ـ، مُحتَسِبی بود که او را "جِرابُ ال۟كذب" ـ یعنی: اَنبانِ کِذب، کیسۀ دُروغ، دُروغ۟دان! ـ می خواندَند. او می گُفته است: با آن که دروغ۟ گُفتن مایۀ ننگ و بَدنامیِ مَن است و از راست۟ گُفتَن سود می بَرَم، از دُروغگویی لَذَّتی و حَظّی می یابَم که از راستگویی نمی یابَم، و اگر نگُذارَند دُروغ بگویَم، زَهره ام می شکافَد ـ یَعنی: دِق۟ می کُنَم، دِق۟ مَرگ۟ می شَوَم ـ!).
ابنِ حَمدون و زَمَخْشَری ننوشته اند؛ ولی بَعید نیست چُنین شَخصیَّتی هالۀ نور هم دیده باشَد، دَکَلِ نفت هم گُم کرده باشَد!
... بُگ۟ذَریم؛ ... بَحثِ ما "لُغَوی" است!، و بهتَرَست پیش از آن که سُخَنَم به پایان آورده شَوَد!، خود طومارِ سُخَن را دَرنَوَردَم و لُبِّ کَلامِ خود را تَکرار کُنَم:
أَوَّلًا، پیشنِهادِ من۟ بَنده آن است که کَفتنِ زَه۟ره را در بی۟تِ فردوسی، حِکایَتگرِ إِحساسِ غَب۟نِ شاعِر و اَفسوس و اَندوه و دِلشکَستگی و رَنجیدگیِ پیوسته با آن بدانیم.
ثانیًا، شکافتنِ زَه۟ره در نَظَرِ گُذَشتگان، گاه بر أَثَرِ حیرانی و شگفتی و اِستِغراب بوده است؛ و این هم مَعنائی است که دربابِ بی۟تِ فردوسی نامُح۟تَمَل نیست.
ثالِثًا، شکافتَنِ زَه۟ره را، گاه نیز مَعلولِ شادمانیِ بسیار و نوعی "شادیٖ مَرگْ"شُدَن می شمرده اند؛ و باز این معنی نیز در بیتِ فردوسی، البتّه از راهِ طَع۟ن و تَع۟ریض و سُخ۟ریَّت و ریشخَندِ آن تحسینهای پُرشور ولی پوچ و توخالی، نامُح۟تَمَل نیست.
و مُهِم۟ تر از اینها هَمه، آنست که:
اگر حَماسه سَرایِ خَسته جانِ ما، از رفتارِ آن بُزُرگان و بادانِش آزادِگان و قَد۟رناشناسان و ناسپاسانِ روزگارِ خویش آنگونه رَنجه و مَلول بود و إِحساسِ غَب۟ن می کَرد، از شُما فرزندانِ بَرومَندِ این آب و خاک قَد۟رشناسی می بیند و چه قَد۟رشناسی بالاتر از اَرج۟ نِهادن به میراثِ اَرج آورِ او ـ شاهنامه ـ و اَنجُمَن۟ ساختَن از بَرایِ گِرامیداشتِ او ـ یعنی: هَمین کار که شُما گرامیان کَرده اید ـ!
ز شهنامه گیتی پُرآوازه است
جهان را کهن کَرد و خود تازه است!
از توجُّه و عِنایَتِ شُما سپاسگُزارم.
دُرود بَر هَمۀ شُما دوستارانِ فَرهَنگ و دانائی و فَرزانگی!
- این گُفتار، در مَجَلّۀ دَریچه (ش 43) به چاپ سپارده شُده است.
- [إیرادِ این سُخَنان، در آغازین۟ روزهایِ ماهِ فَرخُندۀ شَعبان بود. یاد باد آن خُجَسته روزها!].
- میدانید که «اَرد» و «اِرد»، نامِ بیست وپنجُمین روزِ هر ماهِ خورشیدی است در ایرانِ کُهَن.
يكشنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱:۲۱