( یک بَحثِ لُغَوی و دَستوری)
1 . این روزها که در رَسانه ها از «مجلسِ خبرگان» بسیار سُخَن می رَفت و می رَوَد، پُرسشی بر زَبانها رَوان گردیده و بَعضِ دوستانِ مُقیمِ "عَتَبَة ال۟کَتَبَه" ـ به تَعبیرِ من! ـ، و یا "حَلقۀ کاتِبان" ـ به تعبیرِ خودشان! ـ، این پُرسش را با داعی در میان نِهاده اند که:
"آیا کلمهٔ «خبرگان» غَلَط نیست؟ ... یعنی خبره که أَصلًا عربی است، در صورتِ جمع باید بشود: خبره ها،و هاءِ خبره، در جمع، به گافِ أصلی که در أَصلِ آن نبوده است، نمی بایَد برگردد."
پاسخِ این دانِش آموز ـ أَحسَنَ اللهُ أَحوالَه ـ بدان دوستانِ حَل۟قَوی! یعنی: همان أَعِزَّۀ "حلقۀ کاتبان"، از این قرار است ـ و مِنَ اللهِ التَّو۟فِیق! ـ:
واژۀ «خبرگان» به عنوانِ جَمعِ فارسیِ واژۀ «خبره»، صَحیح و فَصیح است.
اِبتِداءً جای دارَد بپُرسیم که: آیا «خُبره» بایَد گفت یا «خِبره»؟
گویا «خبره» به معنایِ کارشناس ، هم به پیشِ خاء (خُبره) و هم به زیرِ خاء (خِبره) دُرُست است ؛ و البتّه ـ باز، گویا ـ این، از رَهگُذَرِ إِط۟لاقِ وَصف و مَصدَر 1
نگر: «"الخِب۟رَة" بالکسر و تضمّ: العلم بالشَّیء» ( أَقَرَبُ المَوارِد فی فُصَحِ العَرَبیَّةِ وَ الشَّوارِد، سَعید [بن عبدالله بن میخائیل بن إِلیاس بن یوسُف] الخوری الشَّرتونی اللُّبنانیّ ، [إِعداد: أَسعَد الطَّیِّب]، ط: 1، بَی۟روت: دارالأُسوَة للطّباعَةِ وَ النَّشر، 1374 هـ. ش./ 1416 هـ. ق.، 2 / 13 ).
است بر مُتَّصِف و مُتَلبِّس به مَعنایِ آن 2
«خُب۟رَة: أَهل خبرة: أَهل علم و معرفة و تجربة (بوشر)» ( تَکمِلَة المَعاجِمِ العَرَبیَّة، رینهارت دوزی، تَرجَمَة: د. محمَّد سَلیم النَّعیمی، بَغداد: دار الرَّشید للنَّشر، 1981 هـ. ق. ، 4 / 13).
، از بابِ اِدِّعایِ اِشتِدادِ اِتِّصاف و تَلَبُّسِ یادشُده 3
چُنان که گویَند: «زَیدٌ عَدلٌ»، و مقصودشان اینست که : زید بسیار عادِل است.
؛ وَ ال۟عِلمُ عِن۟دَ الله.
وان۟گَهی، در بَیانِ چرائیِ پیدائیِ «گ» در این جَمعِ فارسیِ واژۀ عَرَبیّ الأَصلِ «خبره»، بازگُفتِ یکی از هَنجارهایِ دَستورِ زبانِ فارسی سَزاوار می نماید:
هاءِ نامَلفوظِ پایانِ واژگان، در این موارد به «گ» بَدَل می شود ـ یا به تَعبیرِ دیگر: هاء در کتابَت حذف می گردد و از برایِ سهولت أَدا 4
بلکه: تا هم بر زبان آوردنش گویَنده را دُشوار نباشَد و هم بر گوشِ نیوشنده ناخوش و گِران نیاید ( سَنج: دَستورِ زبانِ جامعِ فارسی، عَبدالرَّحیمِ هُمایونفَرُّخ، به کوششِ رُکن الدّینِ هُمایونفَرُّخ، چ: 2، تهران: مَطبوعاتِ عَلی أَکبَرِ عِلمی، 1339 هـ. ش.، ص 202).
، یک گاف، میانجی می شود ـ:
١ـ در پیوستن به «ی» یِ نسبت؛ مانندِ : خانگی (مَنسوب به: خانه)، جامگی (مَنسوب به: جامه)، ... .
٢- در پیوستن به «ی» یِ مصدری و حاصلِ مصدر: آزادگی، آهستگی، افسردگی، انباشتگی، ایستادگی، خستگی، بارندگی، بافندگی، برازندگی، برهنگی، بندگی، پدرسوختگی، جاودانگی، چگونگی، دِلدادگی ، دیوانگی، سرماخوردگی، شیفتگی، ... .
٣ـ در پیوستن به «انِ» نشانۀ جَمع و ... ؛ مانندِ: بندگان (جمعِ: بنده)، برگُزیدگان (جمعِ: برگُزیده)، بَستگان (جمعِ: بَسته)، پسَرزادگان (جمعِ: پسَرزاده)، دیوانگان (جمعِ: دیوانه)، زندگان (جمعِ: زنده)، خوانندگان(جمعِ: خواننده)، روندگان(جمعِ: رونده)، آیندگان(جمعِ: آینده)، سازندگان (جمعِ: سازنده)، فرزانگان (جمعِ: فرزانه)، فرشتگان (جمعِ: فرشته)، مانندگان (جمعِ: ماننده).
4 ـ در پیوستن به «اٰنه»؛ مانندِ: بچّگانه، دانگانه ، بندگانه، ... .
5 ـ درپیوستن به «اٰنی»؛ مانندِ: دایگانی ، زندگانی ، مژدگانی، ... .
6 ـ در پیوستن به کافِ تَصغیر؛ مانندِ: جوجگک (مُصَغَّرِ «جوجه»)، دانگَک (مُصَغَّرِ «دانه»)، دایگک (مُصَغَّرِ «دایه»)، سفرگک (مُصَغَّرِ «سفره»)، شانگک (مُصَغَّرِ «شانه»)، ماسورگک (مُصَغَّرِ «ماسوره»).
نمونه را، منوچهریِ دامغانی گفته است:
شانگکی زآبنوس ، هُدهُد بر سَر زده ست
بر دو بُناگوش کبک، غالیۀ تَر زده ست
و:
نارماند به یکی سفرگک دیبا
آستر دیبه زرد اِبرۀ آن حمرا
و:
سر او بسته به پنهان ز درون عمدا
سرِ ماسورگکی در سرِ او پیدا
گاف، در همۀ این موارد، «صامتِ میانجی» است.
«صامتِ میانجی» ، یعنی «حرفِ صامتی که میانِ دو مُصَوِّت ( یکی مُصَوِّتِ پایانی و دیگری مُصَوِّتِ آغازی) قرار می گیرد و نَقشش فقط این است که مانعِ اِلتِقایِ مُصَوِّتها و تَنافُرِ حُروف شود» 5
غَلَط ننویسیم ـ فرهنگِ دُشواریهایِ زبانِ فارسی ـ، أَبوالحَسَنِ نَجَفی، چ: 15، تهران: مرکزِ نَشرِ دانِشگاهی، 1389 هـ. ش.، ص 136 و 137.
.
«گ» در واژگانی چون: خاصگان، خبرگان، نُخبگان، مَسخَرَگان، سِفلگان، خیارَگان، غَمزگان، نَظّارگان، وَصیفَگان (جَمعِ "وصیفه")، نَفایگان، سِفلگانه، خاصگی، خی۟مگی، صومَعَگی (/صومعه نشین)، (/منسوب به قافله، آنها که در قافله هستند)، جُملگی، نَظّارگی، أُع۟جوبَگی، طَلَبَگی، عَلّامگی، عَمَلَگی، فَعَلَگی، کهنه فعلگی، سِفلَگی، نخبگی، رَجّالگی، قَوّادگی، شَلّافَگی، نُخالگی، مَسخَرَگی، باسَلیقگی، بیحوصَلگی، بیعُرضگی، بیعَلاقگی، بیفائدگی، بیقاعدگی، بیمُلاحظگی، پُرإِفادگی، حاملگی، قابلگی، قاعدگی، یائسگی، طُرفگی، غِرَّگی، حرام۟ لُقمگی، خوش۟ لهجگی، خوش۟ مُعاملگی، کَج۟ نَغمگی ( / حالت و کیفیَّتِ کج۟ نغمه)، حُجرَگک، جُزوَگک، ...، نیز، راست از همین رَهگُذار پدیدار گردیده است. اینگونه واژگان از دورزَمان بفَراوانی در گُفتار و نوشتارِ عُمومِ فارسیٖ زبانان، و از آن۟ جُمله، شیواسُخَنانِ پاکیزه گوی و زبان آورانِ فَصاحَت۟ گُستر، به کار رفته است و می رَوَد. پَس ظُهورِ این "گافِ" میانجی، مُختَصِّ واژگانِ فارسیّ الأَصل نیست.
أَبوطاهِرِ خُسروانیِ خُراسانی، از سَرآمدانِ سُخَنسَرایانِ روزگارِ سامانی، سُروده است:
چه مایه زاهدِ پرهیزگارِ صومَعگی
که نَسک۟ خوان شد بر عِشقش و اَیارده گوی
پیرِ پارسی و سُخَنسالارِ پارسیٖ زبانانِ همۀ روزگاران، فردوسیِ والاگُهَر، فرموده است:
وگر سِفلگی برگزید او ز رنج
گزیند برین خاک آگنده گنج
و:
گُسی کردشان سویِ آن شارستان
کُجا جُملگی گَشته بُد خارستان
فرزانۀ خوارزم، أَبورَیحانِ بيرونی، در التَّفهيم نوشته است:
آنگاه بدين روز ششم (فروردين) خلوت کردندی (شاهان) خاصگان را.
در تاریخِ بیهقی می خوانیم:
نمازِ پیشین أحمد دَررَسید و وی از نزدیکان و خاصگانِ سلطان مَسعود بود.
و:
عنصری را هزار دِرَم دادند و مطربان و مسخرگان را سی هزار دِرَم .
فَرُّخیِ سیستانی سُروده است:
خیارَگان صف پیل آن سپه بگرفت
نفایگان را پی کرد و خسته کرد و نزار
و:
بر جویهای او ردۀ نونهالها
گوئی وَصیفَگانند استاده برقرار
منوچهریِ دامغانی گفته:
أَلا یا خیمگی! خیمه فُروهِل
که پیش آهنگ بیرون شُد ز مَنزِل
فرزانۀ یمگان۟ نشین، حَکیم ناصرِخسروِ قُبادیانی، فرموده است:
از که پرسند جز از مردم نیک و بد دهر
چون بر این قافلگی مردم سالار و سر است
و:
وآنگاه در این حصن تو را حُجرگکی داد
آراسته و ساخته باندازه و درخور
بگ۟شاد درین حجره تو را پنج در خوب
بنشسته تو چون شاه درو بر سر منظر
هرگه که تو را باید در حُجرگک خویش
یک نعمت ازین حصن برون بر ز یکی در
فرمان بر و بنده ست ترا حُجرگک تو
خواهی سویِ بحرش بَر و خواهی به سوی بَر
أَن۟وَری در هَجوِ کَسی گُفته است:
تو در قَوّادگی ای سرخ کافر!
توانی گر کُنی تصنیف و تدریس!!
در مُجمَل التَّواریخ و القِصَص می خوانیم :
پس سرایِ وزیر را غارت کردند و مقتدر خاصگیان را به سرایِ خویش آورد.
و:
بفرمود تا همۀ مطربان و مسخرگان و هزّالان ... از سرایِ خِلافت بیرون کنند.
ابنِ بَلخی در فارسنامه نوشته است:
و خویشتن با خاصگیان و لشکر بر أَثَرِ گودرز می رفت.
هُج۟ویٖری در کشف المَحجوب آورده :
چون علم و جهل و دِلیری و بَددِلی و رادی و سفلگی و حلیمی و تندی ...
در نوروزنامه یِ منسوب به عُمَرِ خَیّامِ نیشابوری می خوانیم:
سلطان محمود ... چون به دروازۀ شهر رسید، چشمش در میان نَظّارگیان بر پسری افتاد چرکین۟ جامه ... أَمّا سخت نیکوروی .
حکیم سنائیِ غَزنَوی گفته است:
نَظّارگیانِ رخِ زیبایِ تو بر راه
افتاده چو زلفِ سیَهَت یک به دگر بر
سُخَنسالارِ شَروان، حکیم خاقانی، فرموده :
ای به شبستان ملک با تو ظَفَر خاصگی
وی به دبستانِ شرع گشته خرد درس خوان
و:
هر که را نعمت و مال آمد و جاه
سِفلگی رابِعُهُم کَلبُهُم است
و:
غمزگانت قصد کین دارند وز من درغمت
سایه ای مانده ست؛ بوک این کین ز پیراهن کشند!
داستانسَرایِ بزرگِ ایران۟ زمین، حَکیم نظامیِ گنجه ای، سُروده است :
چو ناخوردنی آمد این سفله سنگ
درو سفلگانه چه آریم چنگ
و:
خاصگیئی محرمِ جمشید بود
خاص تر از ماه به خورشید بود
أَبوحامدِ کِرمانی در عِقدالعُلیٰ نوشته است:
انوشيروان به عامِلی از عُمّالِ خويش نبشت که: مردم۟ زادگان را و أَهلِ خرد را به مَحَبَّت و إحسان سياست کُن و سفلگان را به تَرس!
عَطامَلِکِ جُوَی۟نی در تاریخِ جهانگشای نوشته است:
در میانِ حریفان شخصی بود مختل۟ حال که از مسخرگی نانی حاصل می کردی.
شیخِ شیرین سخنِ شیراز، سعدی یِ بی هَنباز، فرموده است:
سخت زیبا می روی یکبارگی
در تو حیران می شود نَظّارگی
در مجالسِ سعدی می خوانیم:
ظلمِ صریح، خاصگیان را تن زدن است و عامیان را گردن زدن!
خواجۀ رندانِ جهان، حافظ، فرموده است:
در گوشۀ امید چو نَظّارگانِ ماه
چشم طلب بر آن خمِ ابرو نِهاده ایم
نورالدّین عبدالرَّحمٰنِ جامی گفته است:
عشقِ تو مَنسوخ ساخت دَفتَرِ عَلّامگی
بر وَرَقِ ما نوشت حرفِ سیه۟ نامگی
سلطان علی بهی گفته:
شهید طُرفگی خوی گلعذارانم
صبا به مشهدم آرد ز لاله زار چراغ
بَدیعیِ سمرقندی راست :
کنند خال و خَطت از برایِ بُردنِ دل،
هزار طُرفگی و صد هزار بوالعَجَبی!
عُرفی سُروده:
با همه کج نغمگی خندند زاغانِ چمن
عندلیبی گر زَنَد ناگاه دستانِ دُرُست
محسنِ تأثیرِ تبریزی گفته است:
در عشق می گذارم از تو بنای کاری
گر کهنه فعلگی را گردون نهد کناری
کلیم راست:
دلها به یک نظاره ز نظّارگان گرفت
از یک گشاد تیر بلا صد نشان گرفت
وحید ـ بِنا بر گزارشِ آنندراج ـ گویَد:
یا که باشد زنگیِ پیری که از أُعجوبگی
از زنخ یک دَم فتد ریشِ سفید او به پا
مَلِک الشُّعراء بَهار فرموده است:
این قابلگان قابلگی نیک ندانند
هان خیز و ز بسترش یکایک را کن دور 6
أَکثرِ قَریب به اتّفاقِ شواهِدِ مَنظوم و مَنثورِ این یادداشت، از فرهنگهایِ فارسی ـ عَلَی الخُصوص: لُغَت نامۀ دِهخُدا ـ، از ذیلِ لُغاتِ مُختلف، اِلتِقاط شُده است.

2. اکنون می بایَد نکته ای را که باِحتِمال۟، خاستگاهِ آن پُرسش و موجبِ آن شُبهۀ لُغَوی گردیده و باعِث آمده است تا کسانی در دُرُستیِ ساختارِ واژۀ «خبرگان» بدِرَنگَند، مَجالِ طَرح دهیم:
بسیاری از أَهلِ اصطِلاح، در مقامِ تَبیینِ چون و چَندِ ظُهورِ «گ» به مثابَتِ صامتِ میانجی، به ریختِ پهلویِ واژگان گُواهی می جویَند و ظُهورِ این «گ» را به أَصلِ مفروضِ واژگان در زبانِ پَهلَوی مَنسوب می دارَند.
نمونه را، در لُغَت نامۀ دهخدا در حاشیۀ واژۀ «خبرگی» (به معنایِ: حالتِ خبره بودن، بااطّلاعی از أَمری، باخبری از چیزی، کارشناسی) می خوانیم:
« اين کلمه مرکب از خبره و ياء مصدری است که "هاء" غير ملفوظ خبره در وقتِ ضم به ياء مصدری کافِ فارسی شده است و اين به تبعيَّت از عملِ فارسی زبانان است يعنی در کلمات فارسی همواره "هاء" غير ملفوظ در وقتِ إِضافت به ياءِ مصدری با کاف می آيد که أَصلِ پهلویِ "هاء" است .»
باز در لُغَت نامۀ دهخدا در یکی از حواشیِ دَرآیَندِ «گان»، ذیلِ این معنی که «در کلمات جمع اسماء (و صفاتی که به جای اسماء نشینند) مختوم به «هاء» غیرملفوظ به هنگام جمع به «ان »، های آنها به گاف (کاف فارسی ) تبدیل شود»، می خوانیم:
« علت آن است که اينگونه کلمات در أصلِ "پهلوی" مختوم به کاف بوده اند ... چنانکه بنده در پهلوی bandak ، تشنه در پهلوی tishnak و زنده در پهلوی zindak است . ... بنا براين در جمع به أَصل بازگردند (منتهی در زبان فارسی کاف به گاف بدل شود) و کلمات عربی نيز که مختوم به "ة" هستند و در فارسی به صورتِ هاءِ غيرملفوظ درآيند، به سياق کلمات فارسی هاء را به گاف بدل کنند.».
نیز در لُغَت نامۀ دِهخُدا در یکی از حواشیِ دَرآیَندِ «ه»، ذیلِ همان معنی، می خوانیم:
« علت آن است که اينگونه کلمات در اصل (پهلوی) مختوم به کاف بوده اند، چنانکه بنده در پهلوی bandak ، ... و تشنه در پهلوی tishnak ... و زنده در پهلوی zindak (حی) بوده است ... بنا بر اين در جمع به أَصل بازگردند (منتهی در زبان فارسی کاف به گاف بدل شود) و کلمات عربی نيز که مختوم به "ة" هستند و در فارسی به صورت هاءِ غيرملفوظ درآيند، به سياقِ کلماتِ فارسی، هاء را به گاف بدل کنند» ( با اندکی تَصَرُّف).
اين پندار که "گ"، در چُنین جایها، نمودی از «بازگشتِ تلفُّظِ قديم» است، گویا ریشه در إِفاداتِ بَعضِ خاورشناسان دارد و بسیاری از أَفاضِلِ أَدیبان و لُغَویانِ ما نیز البتّه آن را پَذیرفته و تَکرار کرده اند 7
نمونه را، سَنج: مُفرَد و جَمع، دکتر محمَّدِ مُعین، چ: 3، تهران: مؤَسَّسَۀ اِنتِشاراتِ أَمیرکبیر، 1356 هـ. ش.، ص 72 و 73 ؛و: بُرهانِ قاطِع، محمَّدحُسَی۟ن بنِ خَلَفِ تَبریزی مُتَخَلِّص به «بُرهان» ، به اِهتِمامِ: دکتر محمَّدِ مُعین، چ: 5، تهران: مؤسَّسَۀ اِنتِشاراتِ أَمیرکَبیر، 1376 هـ. ش.، 3 / 1867.
.
به گمانِ ما، در این که "گافِ" یادشده، چیزی جُز «صامتِ میانجی» باشَد، و آن را نمودارِ «بازگشتِ تلفُّظِ قديم» قَلَم تَوان داد، جایِ درنگ است؛ خاصّه از آن روی۟ که ـ چُنان که دیدید ـ ظُهورِ این "گاف"، مُختصِّ واژگانِ فارسیّ الأَصل نیست؛ و مُهِم۟ تَر، این که «فارسیِ نو (/ فارسیِ دری)» را زادۀ «فارسیِ میانه(/ پَه۟لَوی)» دانستن۟، جای لِمَ و لانُسَلِّم است، و دُرُست۟ تر، آن است که «فارسیِ نو (/ فارسیِ دری)» در روزگارِ ساسانیان، هَم۟عَرض و هم۟دوشِ «فارسیِ میانه(/ پَه۟لَوی)» می زیسته است و پَسان۟ تر فراگیرتر گردیده، و هرچند میانِ این دو زبان نِسبَتِ خویشاوندی است، "مولود" و "والِد" ، یا "فرع" و "أَصلِ" یکدیگر نیستند. 8
دربارۀ نَحوۀ هَم۟عَرضی و هَم۟دوشی و هَم۟زیستیِ «فارسیِ نو (/ فارسیِ دری)» و «فارسیِ میانه (/ پَه۟لَوی)» در روزگارِ ساسانیان، تَنَبُّهاتی کِرامَند را تَوانید یافت در:
دریچه (فَصلنامه)، س11، ش 38، پاییزِ 1394 هـ. ش.، ص 56 و 57 ( از گُفتارِ دکتر محمودِ اُمیدسالار زیرِ نامِ " آیا فردوسی زبانِ فارسی را زنده نگاه داشت؟ ").

به هر روی۟، این صامتِ میانجی یِ گاف، در مواضعی که پیش از این برشمردیم ، وگرچَند در واژگانی که فارسیّ الأَصل نیستند، در مقامِ هاءِ نامَلفوظِ پایانِ کَلِمات قرار می گیرد 9
تَلَقّیِ ما را از این گاف به مثابَتِ صامتِ میانجی، مقایسه فرمایید با: غَلَط ننویسیم ـ فرهنگِ دُشواریهایِ زبانِ فارسی ـ، أَبوالحَسَنِ نَجَفی، چ: 15، تهران: مرکزِ نَشرِ دانِشگاهی، 1389 هـ. ش.، ص 136 و 137.
و ـ چُنان که گُفتیم ـ تَلَقّیِ آن به مثابتِ گاف یا کافِ بازمانده از ریختِ پهلویِ کَلِمات، قابلِ مناقشه است. اگر هم إِصراری باشَد تا آن را گافِ بازمانده از ریختِ پهلویِ کَلِمات بشُمارند، باید گفت: فُصَحایِ فارسیٖ زبان در کلماتِ عَرَبیّ الأَصل هم این گاف را از بابِ «قیاسِ» دستوری برافزوده اند 10
ناگفته پیداست که:
جمیعِ کَلِماتِ عَربیّ الأَصل، هنگامی که در زبانِ فارسی به کار گرفته می شوند، از قَواعدِ دستورِ زبانِ فارسی تَبَعیَّت می کُنَند.
و با این اندازه شُیوعِ چُنین قیاسی در لِسانِ فُصَحایِ جَمیعِ روزگارانِ فارسیٖ گویی و فارسیٖ نویسی، أَحَدی را نخواهَد رَسید تا در جوازِ چُنین قیاسی شَکّ و رَی۟ب کُنَد.
این نیز گفتنی است که:
هم امروز، «گ» به مثابَتِ صامتِ میانجی، در فارسیِ اصفهانی، در مواضعی که هاءِ نامَلفوظ در کار نیست، به کار می رَوَد و جایِ تردیدی در این که «گافِ میانجی» را لُزومًا در معادِل۟هایِ مَفروضِ هاءِ نامَلفوظ در پهلوی جُست و جو نبایَد کرد، باقی نمی گُذارَد.
به این واژگان از لهجۀ اصفهانی بنگرید:
آشناگی = آشنائی، آشنا بودن.
لوطیٖگی = لوطیٖ بودن.
ناقُلاگی = ناقُلا بودن.
باری، گافِ «خبرگان» نیز همان صامتِ میانجی است؛ و عَرَبیّ الأَصل۟ بودنِ واژۀ «خبره»، بر سیمایِ «خبرگان» گَردی نمی نشانَد؛ ... البتّه از حیثِ لُغَوی؛ ... و ـ کَما هُوَ المَعلوم ـ بَحثِ ما، زبانی است!

  • نگر: «"الخِب۟رَة" بالکسر و تضمّ: العلم بالشَّیء» ( أَقَرَبُ المَوارِد فی فُصَحِ العَرَبیَّةِ وَ الشَّوارِد، سَعید [بن عبدالله بن میخائیل بن إِلیاس بن یوسُف] الخوری الشَّرتونی اللُّبنانیّ ، [إِعداد: أَسعَد الطَّیِّب]، ط: 1، بَی۟روت: دارالأُسوَة للطّباعَةِ وَ النَّشر، 1374 هـ. ش./ 1416 هـ. ق.، 2 / 13 ).
  • «خُب۟رَة: أَهل خبرة: أَهل علم و معرفة و تجربة (بوشر)» ( تَکمِلَة المَعاجِمِ العَرَبیَّة، رینهارت دوزی، تَرجَمَة: د. محمَّد سَلیم النَّعیمی، بَغداد: دار الرَّشید للنَّشر، 1981 هـ. ق. ، 4 / 13).
  • چُنان که گویَند: «زَیدٌ عَدلٌ»، و مقصودشان اینست که : زید بسیار عادِل است.
  • بلکه: تا هم بر زبان آوردنش گویَنده را دُشوار نباشَد و هم بر گوشِ نیوشنده ناخوش و گِران نیاید ( سَنج: دَستورِ زبانِ جامعِ فارسی، عَبدالرَّحیمِ هُمایونفَرُّخ، به کوششِ رُکن الدّینِ هُمایونفَرُّخ، چ: 2، تهران: مَطبوعاتِ عَلی أَکبَرِ عِلمی، 1339 هـ. ش.، ص 202).
  • غَلَط ننویسیم ـ فرهنگِ دُشواریهایِ زبانِ فارسی ـ، أَبوالحَسَنِ نَجَفی، چ: 15، تهران: مرکزِ نَشرِ دانِشگاهی، 1389 هـ. ش.، ص 136 و 137.
  • أَکثرِ قَریب به اتّفاقِ شواهِدِ مَنظوم و مَنثورِ این یادداشت، از فرهنگهایِ فارسی ـ عَلَی الخُصوص: لُغَت نامۀ دِهخُدا ـ، از ذیلِ لُغاتِ مُختلف، اِلتِقاط شُده است.
  • نمونه را، سَنج: مُفرَد و جَمع، دکتر محمَّدِ مُعین، چ: 3، تهران: مؤَسَّسَۀ اِنتِشاراتِ أَمیرکبیر، 1356 هـ. ش.، ص 72 و 73 ؛و: بُرهانِ قاطِع، محمَّدحُسَی۟ن بنِ خَلَفِ تَبریزی مُتَخَلِّص به «بُرهان» ، به اِهتِمامِ: دکتر محمَّدِ مُعین، چ: 5، تهران: مؤسَّسَۀ اِنتِشاراتِ أَمیرکَبیر، 1376 هـ. ش.، 3 / 1867.
  • دربارۀ نَحوۀ هَم۟عَرضی و هَم۟دوشی و هَم۟زیستیِ «فارسیِ نو (/ فارسیِ دری)» و «فارسیِ میانه (/ پَه۟لَوی)» در روزگارِ ساسانیان، تَنَبُّهاتی کِرامَند را تَوانید یافت در:
    دریچه (فَصلنامه)، س11، ش 38، پاییزِ 1394 هـ. ش.، ص 56 و 57 ( از گُفتارِ دکتر محمودِ اُمیدسالار زیرِ نامِ " آیا فردوسی زبانِ فارسی را زنده نگاه داشت؟ ").
  • تَلَقّیِ ما را از این گاف به مثابَتِ صامتِ میانجی، مقایسه فرمایید با: غَلَط ننویسیم ـ فرهنگِ دُشواریهایِ زبانِ فارسی ـ، أَبوالحَسَنِ نَجَفی، چ: 15، تهران: مرکزِ نَشرِ دانِشگاهی، 1389 هـ. ش.، ص 136 و 137.
  • ناگفته پیداست که:
    جمیعِ کَلِماتِ عَربیّ الأَصل، هنگامی که در زبانِ فارسی به کار گرفته می شوند، از قَواعدِ دستورِ زبانِ فارسی تَبَعیَّت می کُنَند.
سه شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۴ ساعت ۱۰:۱۰