دوستِ شاهنامهپِژوهِ اَرجمَندم، جَنابِ آقایِ مَجیدِ زِهْتاب، حِکایَت میکَردَند که سالْها پیش دَر اَلیگودَرز با مُرْشِدِ نَقّالِ شاهنامهخوانی مُواجِهْ شُدهاند به نامِ «سَیِّد مُصْطَفیٰ سَعیدی» که از هُنَر و کاردانیِ او دَر "نَقْلْ"گُفتَن به إِعْجاب آمَده و بَعْدها نیز او را بَرایِ إِجرایِ مَراسِمِ نَقّالی و شاهنامهخوانی به اِصفَهان فَراخواندهاند. مُرْشِد سَعیدی و نَقْلِ دِلنِشینَش، بسیار بسیار تَوَجُّهِ جَنابِ زِهْتاب را بَرانگیخته بود و میگُفتَند: «مَن هَنوز نَقلِ شاهنامهای دِلنِشینْتَر از نَقلِ او ـ که رَحمَتِ خدا بَر او باد! ـ نَشنیدهام». البَتّه گویا روزگارِ مُرْشِد سَعیدی نیز مانَند غالِبِ نَقّالانِ سُنَّتیِ راستین سپَری شُده و آنگونه که جَنابِ زِهْتاب شنیدهاند، بظاهِر مُرْشِد یک سالی پیش از این دَرگُذَشته باشَد و به راهی رَفته که هَمه دیر یا زود رَهسِپارِ آن خواهیم بود. ... باری، از زُمْرۀ آنچه جَنابِ زِهْتاب دَر مُعاشَرَت با مُرْشِد سَعیدی از او شنیده بودَند و به یاد داشتَند، یکی خاطِرهای بود حاکی از ژَرفایِ پیْوستگی و دِلْبَستگیِ تاریخیِ بَرخی از مَردُمانِ این سَرزَمین به داستانهایِ حَماسۀ مِلّیِ ایران و غایَتِ باوَرمَندیِ ایشان بدان.
مُرشِد حِکایَت کَرده بود که:
« یکْبار که مَن داشتم نَقل میگُفتم و تَمامیِ عَلاقهمندان از أَهالیِ مَنطَقه حُضور داشتَند و قَهْوهخانه حِسابی شُلوغ بود و کَسَبۀ مَحَل هَم آمَده بودَند، وَقتی رَسیدَم به آنجا که گُفتَم: "رُستَم گُرزِ هَفتْصَد مَنی را بَرداشت و حَمله بُرد به دیوِ سفید ..."، دیدَم قَصّابِ مَحَل که دَر صَفِ أَوَّل پایِ نَقْل نشسته بود بیکْباره بَرخاست و به سویِ دَرِ قهوهخانه رَوان شُد. هَمین که میخواست از دَر بیرون رَوَد، بَرگَشت و نگاهی به مَن انداخت و با صدائی بُغْضآلود گُفت: "مُرشِد! خیْلی نامَردی!". مَن که دَر میانۀ نَقْل بودَم نَمیتَوانِستَم رِشتۀ کلامَم را بُگسَلَم. بناچار پاسُخی به او نَدادَم و او هَم رَفت. وَقتی نَقْل تَمام شُد و مَجلِس را تَرک کَردَم، رَفتم به سُراغش دَر آن سویِ خیابان. دَمِ دَرِ دُکّانش رویِ چهارپایهای نِشَسته بود. گُفتَم: "فُلانی! چرا ناراحت شُدی؟ این چه حَرفی بود که زَدی؟"؛ گُفت: "بَله؛ حالا هَم میگویَم! خیْلی نامَردی! مُرشِد!" گُفتم: "آخِر چرا؟ مَگَر مَن با تو چه کَردَم؟". گُفت: "تو گُرزِ نُهْصَد مَنیِ رُستَم را گُفتی هَفْتصَد مَن!!!".».
٭
داستانِ قَصّابِ سادهدِل از مَنظَری خَندهآوَرست و فُکاهی مینمایَد. أَمّا از جِهَتی هَم بیش از اندازه جِدّی است.
واقِعیَّت آنَست که کَسانی از مَردُمانِ این سَرزَمین، زندگانیِ خود را با باوَر به حَماسۀ ملّیِ ایران سپری کَردهاند و تَعْظیم و تکْریم شَخْصیَّتهائی چون رُستَم دَر پوست و گوشت و اُستخوانِ اینان نُفوذ کَرده است. حَماسۀ ملّیِ ایران، اَز بَرایِ اینان، سَرمَشْقِ أَخلاق و رَفتار بوده و مَنِششان را والائی بَخشیده و حِسِّ سَرفَرازی و کَرامَت را دَر ایشان نیرو داده است؛ و اینها همه، یَعنی فَرهَنگآفَرینی و کارکَردِ فَردی و اِجتِماعیِ أُسطورهها و حَماسههایِ ما.
حَماسۀ ملّیِ ایران، نَزدِ غالِبِ ایرانیان، «مُحتَرَم» بوده؛ و هَمین به تأثیرگُذاریاش دامَن میزَده است.
"مُحتَرَم داشتنِ" حَماسه و حَماسهآفَرینان، دَر تَأْثیرگُذاریِ آن حَماسه بَر مَنِش و أَخْلاقیّاتِ میراثْبَرانَش بسیار مُؤَثِّر است و حَماسهآفَرینان را فَرا میبَرَد و به "أُسوه" بَدَل میسازَد.
زندهیاد اُستاد دکتر مِهردادِ بَهار جایی، دَر یک گُفتوشنود، میگویَد:
«[حماسه و أُسطوره] خویشْکاریهایِ اِجتِماعی و فَردی را دُنبال میکُنَند. ... به إِنْسان میآموزَند که چگونه باید زندگی بکُنَد. شما مُمکِن است که تو شاهنامه هَرگز بَرنَخورید به این که پدَر نِسْبَت به پسَر بایَد چه رَفتاری داشته باشَد و پسَر نِسْبَت به پدَر، وَلی دَر داستانها، میبینید، لَمْس میکُنید. و چون داستانِ حَماسیای که میخوانید برایتان مُحتَرَم است، نَتیجةً زیرِ تَأثیرِ غیرِمُستقیمِ آن هَستید. دَر جهانِ باستان دو نَحوۀ تَعلیم و تَربیَت وُجود دارَد: یکی، مُستقیم که پَند و اَندَرزهاست. ... دُوُم، تَعلیماتِ غیرِمُستقیم است. ... .»
( ما و جَهانِ أَساطیری ـ گُفتوگویِ هوشَنگِ گُلْشیری با مِهردادِ بَهار ـ، بهکوشِشِ: باربَدِ گُلْشیری، چ: 2، تِهْران: اِنْتِشاراتِ نیلوفَر، 1397 هـ.ش.، صص 20 ـ 22).
گاه این اِحتِرامِ حَماسه، خاصه نَزدِ عَوام و تودههایِ نافَرهیخته، میتوانَد قالِبِ تَقْدیس بپَذیرَد و صورتهایِ إِفْراطیِ مُضْحِک یا مُبْکی به خود بگیرَد.
از قَضا خودِ زندهیاد دکتر بَهار میگویَد و حکایَت میکُنَد:
«... از نَظَرِ تَأثیری که دَر مَردُمِ ما میگُذاشته واقِعًا مُمکِن است رِوایاتِ حَماسی نَزدیک به مُتونِ دینی (بوده) باشَند. ... دیشَب ... اِتِّفاقًا جایی بودیم، بَحث بود که دَر فارس راهزَنهایِ گردنْکُلُفتی ... بودَند وَلی هَمیشه راهزَنیشان را با خواندَنِ شاهنامه شُروع میکَردَند و بَعد به دُزدی میرَفتَند. وَسَطِ یکی از این شاهنامهخوانیها، که جَنگِ سُهراب و رُستَم را میخواندهاند، یارو میگویَد: "لَعنَت به این رُستَم!". [راوی] گُفت: یارو زَد با هَفتتیر طَرَف را کُشت. "پدَرسوخته! به رُستَم إِهانَت میکُنی؟" کُشت یارو را. تا این حَد است. این نوعی تَقَدُّس است. ... .»
( هَمان، ص 99).
الْحاصِل، از فَرهَنگآفَرینیِ حَماسۀ ملّیِ ایران نَبایَد غافِل شُد و دَر شناختِ مَردُمانی که نامِ برخی از أولادِ خود را رُستم و اِسفندیار و بیژَن و گودَرز و مَنیژه و فَرَنگیس مینِهادهاند و پایِ نَقْلِ سُهرابْکُشان اَشک میریختهاند، بناگُزیر بایَد رَدِّ پایِ این فَرهَنگآفَرینی را مَلْحوظ داشت.
بَخشی از فَرهَنگِ ما را ، خوب یا بَد، حَماسۀ مِلّیِ ما ساخته است؛ و شناختِ آن، از این باب هَم ضَرورَت دارَد.
مُرشِد حِکایَت کَرده بود که:
« یکْبار که مَن داشتم نَقل میگُفتم و تَمامیِ عَلاقهمندان از أَهالیِ مَنطَقه حُضور داشتَند و قَهْوهخانه حِسابی شُلوغ بود و کَسَبۀ مَحَل هَم آمَده بودَند، وَقتی رَسیدَم به آنجا که گُفتَم: "رُستَم گُرزِ هَفتْصَد مَنی را بَرداشت و حَمله بُرد به دیوِ سفید ..."، دیدَم قَصّابِ مَحَل که دَر صَفِ أَوَّل پایِ نَقْل نشسته بود بیکْباره بَرخاست و به سویِ دَرِ قهوهخانه رَوان شُد. هَمین که میخواست از دَر بیرون رَوَد، بَرگَشت و نگاهی به مَن انداخت و با صدائی بُغْضآلود گُفت: "مُرشِد! خیْلی نامَردی!". مَن که دَر میانۀ نَقْل بودَم نَمیتَوانِستَم رِشتۀ کلامَم را بُگسَلَم. بناچار پاسُخی به او نَدادَم و او هَم رَفت. وَقتی نَقْل تَمام شُد و مَجلِس را تَرک کَردَم، رَفتم به سُراغش دَر آن سویِ خیابان. دَمِ دَرِ دُکّانش رویِ چهارپایهای نِشَسته بود. گُفتَم: "فُلانی! چرا ناراحت شُدی؟ این چه حَرفی بود که زَدی؟"؛ گُفت: "بَله؛ حالا هَم میگویَم! خیْلی نامَردی! مُرشِد!" گُفتم: "آخِر چرا؟ مَگَر مَن با تو چه کَردَم؟". گُفت: "تو گُرزِ نُهْصَد مَنیِ رُستَم را گُفتی هَفْتصَد مَن!!!".».
٭
داستانِ قَصّابِ سادهدِل از مَنظَری خَندهآوَرست و فُکاهی مینمایَد. أَمّا از جِهَتی هَم بیش از اندازه جِدّی است.
واقِعیَّت آنَست که کَسانی از مَردُمانِ این سَرزَمین، زندگانیِ خود را با باوَر به حَماسۀ ملّیِ ایران سپری کَردهاند و تَعْظیم و تکْریم شَخْصیَّتهائی چون رُستَم دَر پوست و گوشت و اُستخوانِ اینان نُفوذ کَرده است. حَماسۀ ملّیِ ایران، اَز بَرایِ اینان، سَرمَشْقِ أَخلاق و رَفتار بوده و مَنِششان را والائی بَخشیده و حِسِّ سَرفَرازی و کَرامَت را دَر ایشان نیرو داده است؛ و اینها همه، یَعنی فَرهَنگآفَرینی و کارکَردِ فَردی و اِجتِماعیِ أُسطورهها و حَماسههایِ ما.
حَماسۀ ملّیِ ایران، نَزدِ غالِبِ ایرانیان، «مُحتَرَم» بوده؛ و هَمین به تأثیرگُذاریاش دامَن میزَده است.
"مُحتَرَم داشتنِ" حَماسه و حَماسهآفَرینان، دَر تَأْثیرگُذاریِ آن حَماسه بَر مَنِش و أَخْلاقیّاتِ میراثْبَرانَش بسیار مُؤَثِّر است و حَماسهآفَرینان را فَرا میبَرَد و به "أُسوه" بَدَل میسازَد.
زندهیاد اُستاد دکتر مِهردادِ بَهار جایی، دَر یک گُفتوشنود، میگویَد:
«[حماسه و أُسطوره] خویشْکاریهایِ اِجتِماعی و فَردی را دُنبال میکُنَند. ... به إِنْسان میآموزَند که چگونه باید زندگی بکُنَد. شما مُمکِن است که تو شاهنامه هَرگز بَرنَخورید به این که پدَر نِسْبَت به پسَر بایَد چه رَفتاری داشته باشَد و پسَر نِسْبَت به پدَر، وَلی دَر داستانها، میبینید، لَمْس میکُنید. و چون داستانِ حَماسیای که میخوانید برایتان مُحتَرَم است، نَتیجةً زیرِ تَأثیرِ غیرِمُستقیمِ آن هَستید. دَر جهانِ باستان دو نَحوۀ تَعلیم و تَربیَت وُجود دارَد: یکی، مُستقیم که پَند و اَندَرزهاست. ... دُوُم، تَعلیماتِ غیرِمُستقیم است. ... .»
( ما و جَهانِ أَساطیری ـ گُفتوگویِ هوشَنگِ گُلْشیری با مِهردادِ بَهار ـ، بهکوشِشِ: باربَدِ گُلْشیری، چ: 2، تِهْران: اِنْتِشاراتِ نیلوفَر، 1397 هـ.ش.، صص 20 ـ 22).
گاه این اِحتِرامِ حَماسه، خاصه نَزدِ عَوام و تودههایِ نافَرهیخته، میتوانَد قالِبِ تَقْدیس بپَذیرَد و صورتهایِ إِفْراطیِ مُضْحِک یا مُبْکی به خود بگیرَد.
از قَضا خودِ زندهیاد دکتر بَهار میگویَد و حکایَت میکُنَد:
«... از نَظَرِ تَأثیری که دَر مَردُمِ ما میگُذاشته واقِعًا مُمکِن است رِوایاتِ حَماسی نَزدیک به مُتونِ دینی (بوده) باشَند. ... دیشَب ... اِتِّفاقًا جایی بودیم، بَحث بود که دَر فارس راهزَنهایِ گردنْکُلُفتی ... بودَند وَلی هَمیشه راهزَنیشان را با خواندَنِ شاهنامه شُروع میکَردَند و بَعد به دُزدی میرَفتَند. وَسَطِ یکی از این شاهنامهخوانیها، که جَنگِ سُهراب و رُستَم را میخواندهاند، یارو میگویَد: "لَعنَت به این رُستَم!". [راوی] گُفت: یارو زَد با هَفتتیر طَرَف را کُشت. "پدَرسوخته! به رُستَم إِهانَت میکُنی؟" کُشت یارو را. تا این حَد است. این نوعی تَقَدُّس است. ... .»
( هَمان، ص 99).
الْحاصِل، از فَرهَنگآفَرینیِ حَماسۀ ملّیِ ایران نَبایَد غافِل شُد و دَر شناختِ مَردُمانی که نامِ برخی از أولادِ خود را رُستم و اِسفندیار و بیژَن و گودَرز و مَنیژه و فَرَنگیس مینِهادهاند و پایِ نَقْلِ سُهرابْکُشان اَشک میریختهاند، بناگُزیر بایَد رَدِّ پایِ این فَرهَنگآفَرینی را مَلْحوظ داشت.
بَخشی از فَرهَنگِ ما را ، خوب یا بَد، حَماسۀ مِلّیِ ما ساخته است؛ و شناختِ آن، از این باب هَم ضَرورَت دارَد.
پنجشنبه ۵ تير ۱۳۹۹ ساعت ۷:۵۸
نمایش ایمیل به مخاطبین
نمایش نظر در سایت
۲) از انتشار نظراتی که فاقد محتوا بوده و صرفا انعکاس واکنشهای احساسی باشد جلوگیری خواهد شد .
۳) لطفا جهت بوجود نیامدن مسائل حقوقی از نوشتن نام مسئولین و شخصیت ها تحت هر شرایطی خودداری نمائید .
۴) لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید .
بله حق با شماست. شاید زیاده از حد دغدغهٔ استناد داشتم و از وجوه دیگرِ آن غافل شدم.
پاسخ:
تندرست و شادمان باشید!
پاسخ:
سلام و درود
بله؛ بیگمان باشما همداستانم که این تعصبات و بدفهمیها قابلِ دفاع نیست. من خود از مضحک بودنش یاد کردم. پیداست در خواندن و داوری شتاب فرمودهاید.
لیک آن تمامِ ماجرا نیست. یک بُعدِ ماجرا، تأثیرِ شگرفِ حماسه بر جان و دلِ إنسانهاست که حتّی در نمونههایِ مذموم نیز آن را نمیتوان منکر شد. بحث اینجاست که شاهنامه تا این حد توانسته بر ذهنها و جانها چیره شود.
در همان مثالِ دینداریهایِ عامیانه نیز که یاد کردید چُنین است. نمونه را، روضۀ شیر و فضه معتبر نیست ولی در عین حال نمودار بخش مهمی از انصرافِ عواطفِ عامه به سوی رخدادِ کربلاست و ... . قمهزنی، عملی دینی نیست؛ ولی بخشی از واکنشِ عواطفِ عامّه به آن رخدادِ شگرف است.
این پدیدهها سویههایِ مختلف دارند. در خودِ یادداشت هم إِشاره کردهام.
پیروز و سرفراز باشید!