(مَکتوبی از «مَرَند» ـ 5 ـ، با اَفزونه هائی چَند)
یکی از عَلائِقِ مُشتَرَکِ مَن و دوستِ تاریخ۟ پِژوهَم، آقایِ أَسَداللهِ أَحمَدیِ مَرَند ـ زِیدَ عِزُّهُ ال۟عالِی ـ، به تَأَمُّل در آثاری بازمی گَردَد که در آسیایِ صَغیر و بِلادِ پیرامونِ آن به زبانِ فارسی نگارِش یافته، یا به هَر روی۟، با فرهنگِ دیرینِ ما در پیوَند است. این روزها آقایِ أَحمَدیِ مَرَند یادداشتی را که در بابِ یکی از اینگونه آثار قَلَمی فَرموده اند به من مَرحَمت کردند تا بخوانَم. با إِجازۀ ایشان متنِ آن یادداشت را در اینجا می آورم؛ سپس نکته ای چَند بَر آن می افزایم.
متنِ یادداشت:
نمی دانم، شاید کسانی که با عوالمِ امثالِ بنده بیگانه اند آنچه را می نویسم از مقولۀ مالیخولیای فرهنگی بدانند یا گونه ای بیماریِ روحیِ لاعلاج که از طریق گَرد و خاکِ کتابخانه و کتاب انتقال می یابد! از همین روی۟ نیز بسیاری با احتراز از کتاب و کتابخانه، مصون از ابتلاء به چُنین بیماریها، عافیت طلبانه از این عاملِ انتقالِ ویروسِ "دانستن" و "آگاهی" تا حدّ ممکن فاصله می گیرند! تحقیقِ این مدّعا صُعوبتی ندارد؛ و اندکی کنجکاوی در برگه های امانت در انتهای کتابهای یک کتابخانه، گزارش غم انگیزی از تعداد دفعات مرخّصی های این محکومانِ دَر بَند می دهد! ... حکایتِ من با یکی از این مَحبوسین که الحق دورانِ طولانیِ محکومیّتِ خود را صبورانه و با وقار تحمّل کرده بود، شنیدنی است. ملاقاتِ ما، نخستین بار، دو سال پیش، در راهروهایِ باریکِ قفسه های کتابخانۀ پژوهشگاهِ علومِ انسانی و مطالعاتِ فرهنگی اتّفاق افتاد؛ مصافحه ای گَردآلود بود، هر دو خجل شدیم. این کتاب که در سال 1928 میلادی به همّت دانشی مردِ فرهیخته ای به نام "محمّد فؤاد کوپریلی زاده" در مطبعۀ اوقاف شهر استانبول چاپ شده، و حاوی مقدّمۀ عالمانه ای از او دربارۀ مؤلّف و تمامی ضروریّات معرّفی یک نسخۀ خطّی است، به دلالت یکی از دلدادگان فرهنگ و ادبِ این مرز و بوم، شوقمندانه به دیدارِ وطنِ فرهنگیِ خود شتافته بود، غافل از آن که در مهدِ سخنِ پارسی، کسی به انتظار او نبوده است!
یا غافلًا عَن حَرَکاتِ الفَلَک!
نَبَّهَکَ اللّهُ! فما أَغفَلَک!
عَزیز بنِ اردشیرِ استرآبادی، نویسندۀ کتابِ ارزشمندِ "بزم و رزم" در تاریخ قاضی بُرهان الدّین احمد، حاکمِ سیواس، که ابنِ عربشاه، به واسطۀ اعتماد بر قول شخص عالمی، مزیّتهای اثر او را با تاریخِ یَمینیِ عُتبی مقایسه می کند و حتّی کتاب او را از نظر فواید تاریخی و ادبی، بر کتابِ عُتبی بَرتَری می دهد، با وجود فواید بی بدیل کتابش، در میان تحقیقات تاریخی، مورّخی مغفول و منزوی است. آگاهی های اندکی که از زندگی استرآبادی بارها در آثار مختلف، با اندک تفاوتی تکرار شده است، در واقع همان است که ابن عربشاه در عجائب المقدور آورده است، و به نقل از وی، حاج خلیفه در کشف الظّنون. از خلالِ این نقلها چنین نموده می آید که نویسنده بزم و رزم، عبد العزیز نام، ادیبی است از اهالی بغداد، که در نظم و نثر عربی و فارسی تواناست. او همچنین ندیم مجالس شعر و شراب سلطان احمد جلایر است و شهرت او باعث شده است تا حاکم سیواس، قاضی برهان الدّین، او را از سلطان احمد طلب کند و در پی مخالفت سلطان، خود، وی را با وعده های رنگین بفریبد و طیِّ عملیّاتی که داستانهای معمّاگونۀ پلیسی را در ذهن زنده می کند، او را به دربار خود آوَرَد و انگشت تحیّر و تحسّر به دندانِ سلطانِ آل جلایر بماند. پر واضح است که ابن عربشاه داستانسرایی به شیوۀ هزار و یک شب را بسیار دوست می داشته است، چرا که مؤلِّف در بخشهای آغازین کتاب، صادقانه به شرح احوال خود و اوضاع آذربایجان و بغداد، مقارن یورش تیمور، می پردازد و تصویری واضح و البتّه متفاوت با شرح دل انگیز ابن عربشاه، از تباهکاریهای سلطان احمد و معاشرانش به دست می دهد. نامش عزیز بن اردشیر است، متولّدِ استرآباد و تربیت۟ یافتۀ دارالسّلامِ بغداد. هرچند در تذکره ها هیچ آگاهیِ دَرخوری در مورد سنّ و سال و زمان ولادت او نیست، با دقّت درعبارات و اشارات کوتاهی که در بابِ زندگی خود دارد، چنین به نظر می آید که وی مقارن به سلطنت رسیدن سلطان احمد از آل جلایر (784 ق)، دوران نوجوانی و یا جوانی خود را می گذرانده است.
«و من بنده در آن همایون عهد و فرخنده روزگار، مست نشوات شبوبیت و غرق غفوات حدت و حداثت بودم؛ آب حیاتم در جوی شادکامی روان بود و مرکب نشاطم در میدان کامرانی دوان. مرح شباب با فرح شراب ممزوج داشتم و روزگاری به بطر و اشر می گذاشتم ... تا نوبت جهانداری به شاه زاده مغیث الدّین سلطان احمد ـ ختم اللّه عواقبه بالحسنی ـ رسید» (استرآبادی، ص16).
او که روزگار خود را در سایۀ حمایت خریداران فضل و هنر، بی نیاز از تصدّی شغلی و دغدغه ای از برایِ فردای خود، می گذرانید، شاهدِ دورانی از زوال و فروپاشی بوده است که به گزارش خودِ وی در اثر استغراق سلطان احمد جلایر در مناهی و قتل امرای لایق و نصب فرومایگان و فروپایگان لشکری به مهمّات ملکی، رَقَم خورد و سرانجام فتوری فاحش در کار دولت جلایری راه یافت و بیگانگان در ملک آنان طمع کردند. ابتدا در ذی الحجّۀ سالِ 787ق تُختامیش خان، پادشاه دشتِ قبچاق، از راه دربند، لشکری به استعداد صد هزار نفر به آذربایجان فرستاد که به ظلم و جور و اسر و قتل و فساد پرداختند و در آن واقعه ده هزار آدمی هلاک شد و هزاران نفر دیگر به اسارت و بَردگی به ترکستان رفت. در میان این اسیران، شاعر و عارف مشهور، کمال خجندی، نیز بود که به فرمان منکوحۀ خانِ قبچاق در کمال احترام به شهرِ "سرای" بُرده شد و چهار سالی بآسود گی زیست و اکابر شهر مرید او شدند. وانگَهی، تنها بعد از نُه۟ ماه امیر تیمور با سیصد هزار سپاهی غارتگر، از راه همدان، متوجِّهِ تبریز شد و لشکر تاتار بقیة السّیفِ مساکینِ آذربایجان را فروکوفتند.
«سلطان احمد منهزم به بغداد رفت ... چون به عراق آمد در بغداد مجلس عشرت بیاراست و با مشتی سفله سر به خمر و زمر و رود و سرود فرو بُرد و مدت هفت سال اوقات شریف به معازف و ملاهی و محارم و مناهی مستغرق ساخت و یک لحظه به کار ملک و دولت نپرداخت»(همان، ص17).
هم در این اوضاع و احوال است که نویسندۀ فاضِلِ ما به علّت کساد بازار فضل و هنر به دنبال خریدار فضائل خود می گردد و چون آوازۀ مردمی و مردمداری سلطان برهان الدّین را می شنود، با وجود شیفتگی هایی که به آن خطّۀ دلگشا (بغداد) داشته است و در وصف زیبایی هایش چکامه ها سروده بوده، تصمیم می گیرد به سیواس برود و بخت خود را در آن دیار بیازماید .
«و در غُلَوایِ آن آتش و بُرَحایِ آن کشاکش، همواره از حاضر و بادی و رایح و غادی صیت سلطنت و جهانداری و آوازۀ مردمی و مردمداری و ذکر مناقب و مفاخر و وفور مکارم و مراحم حضرت بزرگوار سلطان ... که در اَرجا و اَنحایِ رُبعِ مسکون شایع و مستفیض است می شنیدم و سلسلۀ نیاز در حرکت می آمد و قلّاب ارادت و اخلاص گریبان جان می گرفت تا عزیمت سفر روم مصمّم گردانیدم»(همان، ص18).
در این وقت تیمور در هجومِ دُوُمِ خود به غرب که به یورش پنج ساله موسوم است، به بغداد رسید. این بلای خانمانسوز بر حسب قضا وسیله ای شد که آن دانشی مَرد به آرزوی خود برسد. او که با همراهان سلطان احمد جلایر راه گریز در پیش گرفته بود، در دشت کربلا پس از زد و خورد خونینی که مابین همراهان سلطان و طلایه دارانِ لشکرِ میرانشاه درگرفت، در گرمای سوزان که:
«...غزالۀ مرغزار آسمان چراگاه سنبله مأوی داشت و کرۀ زمین از نوایر دَم سموم چون کورۀ آهنگران تافته بود، حرارت آفتاب مرغ در هوا و ماهی در آب کباب می گردانید ...»(همان،ص23).
خود را به مشهد (نجف) می رساند و چند روزی در حریم امن آن حرم پناه می جوید. تا اینکه پس از چند روز دسته ای از تاتار او را به همراه عدّه ای به اردوی میرانشاه در حلّه می برند. با اینکه مورد مرحمت فرزند تیمور قرار می گیرد همچُنان در تصمیم خود مصمّم است و منتظر فرصتی تا خود را به سیواس برساند. این فرصت به هنگام نزول لشکریان تیموری در منزلی بین آمِد و ماردین دست می دهد. او با استفاده از تاریکی شب، خود را به قلعۀ صور که هنوز تسلیم تاتار نشده بود، می رساند و سپس از آنجا از راه آمِد-اَرقَنین به سیواس رفته، به آنچه در خیال می پرورده جامۀ عمل می پوشاند.
نگارنده بر خلاف مصحِّح محترمِ کتاب که استرآبادی را از مخالفان و منتقدان سلطان احمد جلایر می شمارد، معتقد است گریز او به همراه سلطان جلایری و برخورد مهرآمیز میرانشاه با او که تنها این طرز سلوک از سوی تیمور با علما و زهاد و ادبای طراز اوّل ممکن بود، نشان می دهد وی در دربار جلایریان فردی شناخته شده و مَقبول بوده است. او به مدّت چهارسال به تألیف کتاب خود اشتغال داشته و در پایان آن که چند ماهی پیش از مرگ سلطان برهان الدّین به اتمام رسیده، با آوردن سر فصلی با عنوانِ «ذکر مضمون کتاب بر سبیل اطلاق و اجمال و اختتام آن در جلد اوّل» قصد داشته تا ادامۀ آن را در مجلّداتی دیگر بیاورد، لیکن همچنان که مصحِّح به آن اشاره کرده، شواهد و قرائن نشان می دهد امکانِ ادامۀ آن به علّت مرگِ مَخدومِ مورِّخ وجود نداشته است.
و امّا سرانجامِ حیاتِ او، بنا بر یگانه منبع موجود در این خصوص، یعنی عجائب المقدورِ ابن عربشاه، آنست که:
پس از مرگ برهان الدّین به مصر رفته و در قاهره ساکن شده و روزگاری به مجالست جام و صهبا گذرانده و سرانجام خود را به هنگام مستی از جایگاهی بلند به پایین افکنده و از دنیا رفته است.(ابن عربشاه، ص119)
مصحِّح معتقد است با تحقیق در منابع هم عصر با زندگی مؤلّف در میان اسناد مصری، شاید بتوان اطّلاعات بیشتری از حیات او به دست آورد.(استرآبادی، ص10مقدمه)
حین تحقیق دربارۀ این اثر متوجّهِ انتحالِ حافظ ابرو از بخش هایی از مفتتحِ این کتاب در نگارش جغرافیای معروف او شدم؛ با توجّه به این موضوع که سپاهیان تیمور اندک زمانی پس از قتل قاضی برهان الدّین به سیواس رسیدند، بعید نمی نماید که کتاب که اکنون موضوعیّت خود را از دست داده بود، به وسیلۀ خودِ مؤلّف و یا علیٰ رغمِ میلِ او به دست منشیان تیموری افتاده باشد. این نکته ای است که شاید در گرهگشایی از أَحوالِ واپسین سالهای حیاتِ وی مؤثّر افتد.
قضاوتهای ستایش آمیزی که از سوی برخی صاحبنظران دربارۀ او صورت پذیرفته، خالق "بزم ورزم" را نویسنده و شاعری چیره دست نشان می دهد. دور نیست که با وجود دانش وسیعش در علوم مختلف و نثری آراسته، یکی از منشیان طراز اوّل دربار جلایری در بغداد بوده باشد. در جایی از کتاب، مصحِّح، به علّتِ تسلّط بر شعر و ادبِ عربی او را با «امرُؤ القَیس» مقایسه کرده و او را امام نامیده است (همان، ص382) و ... ... . قصائد نغز عربی و همچنین اشعار روان فارسی که در جای جای کتاب او موجود است، شاهدان توش و توانِ نمایانِ مَرد در این قَلَمروهاست؛ و البتّه بهترین ترازوی سنجش و داوری در حقّ او، متنِ «بزم و رزم» اوست. تأثیر طیف وسیعی از آثار ماندگار تاریخی و ادبی، از شاهنامه تا تاریخ بیهقی و جهانگشای جوینی، از شعرِ انوری و سنایی تا سروده های سعدی و مولانا، و صدها شاهکار علمی، از آثار فلسفی و نصیحة الملوک ها و سیاست نامه ها، چه مستقیماً و چه به طورِ غیرِ مستقیم، در این اثر مشهود است. علاوه بر اینها، بصیرتِ نویسنده در علومی چون هیأت و نجوم و تعبیر رؤیا که به طرز ظریفی در نگارش تاریخ خود به کار برده است، بر غنای این گزارش تاریخی افزوده.
دربارۀ منابع مورد استفاده اش، آنچه خود در مطاوی کتاب آورده، عمدۀ آن از شنیده های خودش از سلطان و اطرافیان و بعضی اسناد مکتوب و بعضی وثیقه ها می باشد؛ از«تاریخ ابن جوزی» در وصف بغداد، و به هنگام بحث از قرامانیان از «سلچوقنامه» که بی گمان همان سلجوقنامۀ ابن بی بی است، نام می برد (همان، ص13مقدمه). در حوادث چهار سال آخر سلطنت قاضی برهان الدّین هم که خود شاهدِ بسیاری از حوادث بوده است.
کتاب «بزم و رزم» با وجود ارزشهای بسیاری که دارد، به علّتِ مرگِ نابهنگامِ قاضی برهان الدّین و عدم تداوم سلطنت در خاندان او، از همان زمان مورد فراموشی و بی عنایتی قرار گرفت. چه بسا که اگر سلطنت در آن خاندان تداوم می یافت، این اثر به عنوان یک اثر ارزشمند تاریخی و ادبی، جایگاه واقعی خود را در میان آثار ماندگار حفظ می کرد. ظاهراً تقدیر تاریخی این کتاب آن بوده است که به طور کامل و دقیق مورد مطالعه قرار نگیرد. اگر از همان آغاز اظهار نظرهایی را که در مورد این کتاب و نویسنده آن انجام گرفته مورد توجّه قرار دهیم، متوجّه می شویم که نه ابن عربشاه و نه ـ به تبعیّت از او ـ حاج خلیفه یا همان کاتب چلبی، هیچکدام کتاب را مورد مطالعه قرار نداده اند، چرا که اگر چنین می بود، عنوان کتاب را که خودِ نویسنده آشکارا آن را «بزم و رزم» نامیده، «تاریخ القاضی برهان الدین سیواسی » نمی خواندند، و یا به قول مصحّح محترم کتاب، نام نویسنده را با وجود تصریح خود او، باشتباه "عبدالعزیز" ضبط نمی کردند. همچنین است قول ابن عربشاه در خصوص مجلّدات چهارگانۀ این اثر و اشتهار آن در ممالک قرامان، که حاکی از عدم وقوف وی بر مطالب مندرج در انتهای جلد اوّل و سرانجامِ فاجعه بارِ حیات قاضی برهان الدّین می باشد، و یا داستان افسانه مانندِ گریز مؤلّف از بغداد که آن هم از تراوِشهایِ قلم ابن عربشاه در عجائب المقدور است. اینها معلوم می دارَد که احتمالاً این مورّخِ زندگانی شگفت آور تیمور، که خود در قضا و ادب هم دستی داشته است، آن مطالب را با اعتماد دور از احتیاطی بر مسموعات خویش تقریر کرده است. هرچند بسیار مستبعد می نماید که ادیبی چون او، این مایه از اثری چنین قابلِ توجّه غفلت کرده باشد، حال آنکه خود دربارۀ ارزشهای کتاب قضاوت کرده و مؤلّفِ آن را «اعجوبۀ زمان» نامیده و در مقایسه با تاریخِ یمینیِ عُتبی آن را برتر شمرده است. جالب آن که این اکتفا به نقل قول از دیگری و عدم مراجعه به خود اثر، بعدها مکرّر اتفاق افتاده است. احمد توحید بیک در «مسکوکات قدیمه اسلامیه»، هم با اعتماد به سخن ابن عربشاه، حکایت مجلّدات چهارگانه را تکرار کرده است. در ایران هم ابتدا مرحوم سعید نفیسی با روایتی پر اشتباه و قضاوتی نه چندان منصفانه در خصوص نثر کتاب آن را «به علّت استعمال کلمات و جملات عربی» متنی دشوار یافته، و به نقل از او خانم شیرین بیانی هم همان نظر را تکرار کرده است (بیانی، تاریخ آل جلایر ، ص405). شگفتا که تنها تصفّح اوراقی چند از افتتاح کتاب، تصویری بی مانند از اوج اعتلا و ائتلاف و همنشینی میمنت اثرِ دو زبان و فرهنگِ فخیمِ فارسی و عربی به دست می دهد که چه بسا غلبه نیز در آن با فارسی است.
و امّا آگاهی هایی که محقّق محترم آقای رحیم رئیس نیا در مقاله ای تحت عنوان «عزیز بن اردشیراسترآبادی و بزم و رزم او» آورده، بیشتر با تکیه بر مقدّمۀ ترکیِ مصحِّحِ کتاب بوده است. هرچند تردیدی که در خصوص محلِّ تولّدِ مؤلّف عنوان کرده، موضوعی است که قبلا کسی متعرّض آن نشده است.
استثنا هایی هم در بین اهل تحقیق وجود دارد. حسین حسام الدّین بیک مؤلِّف تاریخ آماسیه مدّعی است که نخستین بار کتاب بزم و رزم را، او به محیط علمی استانبول معرفی کرده است (استرآبادی، ص6مقدمه). دیگری، محقّق نستوه ترک، مرحومِ فاروق سومر، است که در آثارِ پرارجِ خود، از جمله کتاب قراقوینلوها، نشانه هایی از تدقیق عالمانۀ وی در خُصوصِ این کتاب (بزم و رزم) دیده می شود.
(پایانِ یادداشتِ جَنابِ أَحمَدی).
می افزایم:
تا روزی که یادداشتِ جَنابِ أَحمَدی به دَستَم رَسید، آشنائیِ راقِمِ این سَطرها نیز با کتابِ بَزم و رَزمِ استرآبادی عُمدةً راجِع به هَمان چاپِ استانبول بود که البتّه نه خودِ آن را ـ که لابُد از کبریتِ أَحمَر عَزیزالوُجودتر است! ـ، بَل تَصویری از آن را در دَست داشته ام و تَصَفُّحی کرده بودم. از بَختِ بُلَند همان روز که این یادداشت به دَستم رَسید، در قفسۀ کتابفُروشیِ فرهنگسرایِ اصفهان، به چاپِ تازه ای از کتابِ بَزم و رَزمِ استرآبادی بازخوردَم به کوشِشِ آقایِ دکتر توفیقِ سُبحانی و دکتر هوشنگِ ساعِدلو که بتازگی از سویِ انجمنِ آثار و مَفاخِرِ فرهنگی در تهران انتشار یافته. با آن که متنِ چاپِ تهران بر بُنیادِ همان چاپِ مُصَحَّحِ استانبول بازویرایی شُده است، بی درنگ آن را خریدم؛ و بسیار خُشنودم؛ زیرا زمینۀ مُطالعۀ آسان۟ تر و دسترسِ بی دَردِسَرتَرِ أَمثالِ مَرا بدین کتابِ کهنۀ گرانمایه فراهَم می سازَد.
مُقایسۀ ریزبینانۀ چاپهایِ استانبول و تهران، از کارهایِ کَردَنی است. اُمیدوارَم در چاپِ تهران دِقَّت و أَمانَتِ مَأمول را به کار بَسته باشَند.
اگر دُرُست به یاد داشته باشم دوستِ مَتن۟ پِژوهِ دَقیقه یابَم، آقایِ عَلیِ صَفَریِ آق قَلعه ـ أَدَامَ اللهُ أَیّامَ إِفاداتِه ـ، زَمانی دستنوشتِ قَدیمِ کتابِ بَزم و رَزمِ استرآبادی را موردِ تَدقیق قرار داده بود و از ارزِشهایِ آن دستنوشتِ کِرامَند در زمینۀ شَک۟ل و إِعرابِ کَلِمات می گُفت؛ شَک۟ل و إِع۟راب هائی که در چاپِ استانبول نیامده است؛ و به تَبَعِ آن، در چاپِ تهران هم. اِنتِشارِ اینگونه تَدقیقاتِ جَنابِ صَفَریِ عَزیز حولِ کتابِ بَزم و رَزمِ استرآبادی ـ که بی تَردید مانَندِ دیگر تَحقیقاتِ جَنابِ ایشان، مایۀ دَستیابیِ خوانندگان به آگاهیهایِ تازه و اَرزَنده خواهَد بود ـ، از آرزومَندیهاست.
در تَصَفُّحِ بَزم و رَزم به پاره ای نِکات و فَوائِدِ زبانی و أَدَبی و تاریخی بازخورده ام که اگر عُمریّ و دِماغی باشَد، در مَجالی دیگر بر قَلَم خواهَم ران۟د ـ بِعَو۟نِ اللهِ تَبارَکَ وَ تَعَالَیٰ.
یکی از عَلائِقِ مُشتَرَکِ مَن و دوستِ تاریخ۟ پِژوهَم، آقایِ أَسَداللهِ أَحمَدیِ مَرَند ـ زِیدَ عِزُّهُ ال۟عالِی ـ، به تَأَمُّل در آثاری بازمی گَردَد که در آسیایِ صَغیر و بِلادِ پیرامونِ آن به زبانِ فارسی نگارِش یافته، یا به هَر روی۟، با فرهنگِ دیرینِ ما در پیوَند است. این روزها آقایِ أَحمَدیِ مَرَند یادداشتی را که در بابِ یکی از اینگونه آثار قَلَمی فَرموده اند به من مَرحَمت کردند تا بخوانَم. با إِجازۀ ایشان متنِ آن یادداشت را در اینجا می آورم؛ سپس نکته ای چَند بَر آن می افزایم.
متنِ یادداشت:
نمی دانم، شاید کسانی که با عوالمِ امثالِ بنده بیگانه اند آنچه را می نویسم از مقولۀ مالیخولیای فرهنگی بدانند یا گونه ای بیماریِ روحیِ لاعلاج که از طریق گَرد و خاکِ کتابخانه و کتاب انتقال می یابد! از همین روی۟ نیز بسیاری با احتراز از کتاب و کتابخانه، مصون از ابتلاء به چُنین بیماریها، عافیت طلبانه از این عاملِ انتقالِ ویروسِ "دانستن" و "آگاهی" تا حدّ ممکن فاصله می گیرند! تحقیقِ این مدّعا صُعوبتی ندارد؛ و اندکی کنجکاوی در برگه های امانت در انتهای کتابهای یک کتابخانه، گزارش غم انگیزی از تعداد دفعات مرخّصی های این محکومانِ دَر بَند می دهد! ... حکایتِ من با یکی از این مَحبوسین که الحق دورانِ طولانیِ محکومیّتِ خود را صبورانه و با وقار تحمّل کرده بود، شنیدنی است. ملاقاتِ ما، نخستین بار، دو سال پیش، در راهروهایِ باریکِ قفسه های کتابخانۀ پژوهشگاهِ علومِ انسانی و مطالعاتِ فرهنگی اتّفاق افتاد؛ مصافحه ای گَردآلود بود، هر دو خجل شدیم. این کتاب که در سال 1928 میلادی به همّت دانشی مردِ فرهیخته ای به نام "محمّد فؤاد کوپریلی زاده" در مطبعۀ اوقاف شهر استانبول چاپ شده، و حاوی مقدّمۀ عالمانه ای از او دربارۀ مؤلّف و تمامی ضروریّات معرّفی یک نسخۀ خطّی است، به دلالت یکی از دلدادگان فرهنگ و ادبِ این مرز و بوم، شوقمندانه به دیدارِ وطنِ فرهنگیِ خود شتافته بود، غافل از آن که در مهدِ سخنِ پارسی، کسی به انتظار او نبوده است!
یا غافلًا عَن حَرَکاتِ الفَلَک!
نَبَّهَکَ اللّهُ! فما أَغفَلَک!
عَزیز بنِ اردشیرِ استرآبادی، نویسندۀ کتابِ ارزشمندِ "بزم و رزم" در تاریخ قاضی بُرهان الدّین احمد، حاکمِ سیواس، که ابنِ عربشاه، به واسطۀ اعتماد بر قول شخص عالمی، مزیّتهای اثر او را با تاریخِ یَمینیِ عُتبی مقایسه می کند و حتّی کتاب او را از نظر فواید تاریخی و ادبی، بر کتابِ عُتبی بَرتَری می دهد، با وجود فواید بی بدیل کتابش، در میان تحقیقات تاریخی، مورّخی مغفول و منزوی است. آگاهی های اندکی که از زندگی استرآبادی بارها در آثار مختلف، با اندک تفاوتی تکرار شده است، در واقع همان است که ابن عربشاه در عجائب المقدور آورده است، و به نقل از وی، حاج خلیفه در کشف الظّنون. از خلالِ این نقلها چنین نموده می آید که نویسنده بزم و رزم، عبد العزیز نام، ادیبی است از اهالی بغداد، که در نظم و نثر عربی و فارسی تواناست. او همچنین ندیم مجالس شعر و شراب سلطان احمد جلایر است و شهرت او باعث شده است تا حاکم سیواس، قاضی برهان الدّین، او را از سلطان احمد طلب کند و در پی مخالفت سلطان، خود، وی را با وعده های رنگین بفریبد و طیِّ عملیّاتی که داستانهای معمّاگونۀ پلیسی را در ذهن زنده می کند، او را به دربار خود آوَرَد و انگشت تحیّر و تحسّر به دندانِ سلطانِ آل جلایر بماند. پر واضح است که ابن عربشاه داستانسرایی به شیوۀ هزار و یک شب را بسیار دوست می داشته است، چرا که مؤلِّف در بخشهای آغازین کتاب، صادقانه به شرح احوال خود و اوضاع آذربایجان و بغداد، مقارن یورش تیمور، می پردازد و تصویری واضح و البتّه متفاوت با شرح دل انگیز ابن عربشاه، از تباهکاریهای سلطان احمد و معاشرانش به دست می دهد. نامش عزیز بن اردشیر است، متولّدِ استرآباد و تربیت۟ یافتۀ دارالسّلامِ بغداد. هرچند در تذکره ها هیچ آگاهیِ دَرخوری در مورد سنّ و سال و زمان ولادت او نیست، با دقّت درعبارات و اشارات کوتاهی که در بابِ زندگی خود دارد، چنین به نظر می آید که وی مقارن به سلطنت رسیدن سلطان احمد از آل جلایر (784 ق)، دوران نوجوانی و یا جوانی خود را می گذرانده است.
«و من بنده در آن همایون عهد و فرخنده روزگار، مست نشوات شبوبیت و غرق غفوات حدت و حداثت بودم؛ آب حیاتم در جوی شادکامی روان بود و مرکب نشاطم در میدان کامرانی دوان. مرح شباب با فرح شراب ممزوج داشتم و روزگاری به بطر و اشر می گذاشتم ... تا نوبت جهانداری به شاه زاده مغیث الدّین سلطان احمد ـ ختم اللّه عواقبه بالحسنی ـ رسید» (استرآبادی، ص16).
او که روزگار خود را در سایۀ حمایت خریداران فضل و هنر، بی نیاز از تصدّی شغلی و دغدغه ای از برایِ فردای خود، می گذرانید، شاهدِ دورانی از زوال و فروپاشی بوده است که به گزارش خودِ وی در اثر استغراق سلطان احمد جلایر در مناهی و قتل امرای لایق و نصب فرومایگان و فروپایگان لشکری به مهمّات ملکی، رَقَم خورد و سرانجام فتوری فاحش در کار دولت جلایری راه یافت و بیگانگان در ملک آنان طمع کردند. ابتدا در ذی الحجّۀ سالِ 787ق تُختامیش خان، پادشاه دشتِ قبچاق، از راه دربند، لشکری به استعداد صد هزار نفر به آذربایجان فرستاد که به ظلم و جور و اسر و قتل و فساد پرداختند و در آن واقعه ده هزار آدمی هلاک شد و هزاران نفر دیگر به اسارت و بَردگی به ترکستان رفت. در میان این اسیران، شاعر و عارف مشهور، کمال خجندی، نیز بود که به فرمان منکوحۀ خانِ قبچاق در کمال احترام به شهرِ "سرای" بُرده شد و چهار سالی بآسود گی زیست و اکابر شهر مرید او شدند. وانگَهی، تنها بعد از نُه۟ ماه امیر تیمور با سیصد هزار سپاهی غارتگر، از راه همدان، متوجِّهِ تبریز شد و لشکر تاتار بقیة السّیفِ مساکینِ آذربایجان را فروکوفتند.
«سلطان احمد منهزم به بغداد رفت ... چون به عراق آمد در بغداد مجلس عشرت بیاراست و با مشتی سفله سر به خمر و زمر و رود و سرود فرو بُرد و مدت هفت سال اوقات شریف به معازف و ملاهی و محارم و مناهی مستغرق ساخت و یک لحظه به کار ملک و دولت نپرداخت»(همان، ص17).
هم در این اوضاع و احوال است که نویسندۀ فاضِلِ ما به علّت کساد بازار فضل و هنر به دنبال خریدار فضائل خود می گردد و چون آوازۀ مردمی و مردمداری سلطان برهان الدّین را می شنود، با وجود شیفتگی هایی که به آن خطّۀ دلگشا (بغداد) داشته است و در وصف زیبایی هایش چکامه ها سروده بوده، تصمیم می گیرد به سیواس برود و بخت خود را در آن دیار بیازماید .
«و در غُلَوایِ آن آتش و بُرَحایِ آن کشاکش، همواره از حاضر و بادی و رایح و غادی صیت سلطنت و جهانداری و آوازۀ مردمی و مردمداری و ذکر مناقب و مفاخر و وفور مکارم و مراحم حضرت بزرگوار سلطان ... که در اَرجا و اَنحایِ رُبعِ مسکون شایع و مستفیض است می شنیدم و سلسلۀ نیاز در حرکت می آمد و قلّاب ارادت و اخلاص گریبان جان می گرفت تا عزیمت سفر روم مصمّم گردانیدم»(همان، ص18).
در این وقت تیمور در هجومِ دُوُمِ خود به غرب که به یورش پنج ساله موسوم است، به بغداد رسید. این بلای خانمانسوز بر حسب قضا وسیله ای شد که آن دانشی مَرد به آرزوی خود برسد. او که با همراهان سلطان احمد جلایر راه گریز در پیش گرفته بود، در دشت کربلا پس از زد و خورد خونینی که مابین همراهان سلطان و طلایه دارانِ لشکرِ میرانشاه درگرفت، در گرمای سوزان که:
«...غزالۀ مرغزار آسمان چراگاه سنبله مأوی داشت و کرۀ زمین از نوایر دَم سموم چون کورۀ آهنگران تافته بود، حرارت آفتاب مرغ در هوا و ماهی در آب کباب می گردانید ...»(همان،ص23).
خود را به مشهد (نجف) می رساند و چند روزی در حریم امن آن حرم پناه می جوید. تا اینکه پس از چند روز دسته ای از تاتار او را به همراه عدّه ای به اردوی میرانشاه در حلّه می برند. با اینکه مورد مرحمت فرزند تیمور قرار می گیرد همچُنان در تصمیم خود مصمّم است و منتظر فرصتی تا خود را به سیواس برساند. این فرصت به هنگام نزول لشکریان تیموری در منزلی بین آمِد و ماردین دست می دهد. او با استفاده از تاریکی شب، خود را به قلعۀ صور که هنوز تسلیم تاتار نشده بود، می رساند و سپس از آنجا از راه آمِد-اَرقَنین به سیواس رفته، به آنچه در خیال می پرورده جامۀ عمل می پوشاند.
نگارنده بر خلاف مصحِّح محترمِ کتاب که استرآبادی را از مخالفان و منتقدان سلطان احمد جلایر می شمارد، معتقد است گریز او به همراه سلطان جلایری و برخورد مهرآمیز میرانشاه با او که تنها این طرز سلوک از سوی تیمور با علما و زهاد و ادبای طراز اوّل ممکن بود، نشان می دهد وی در دربار جلایریان فردی شناخته شده و مَقبول بوده است. او به مدّت چهارسال به تألیف کتاب خود اشتغال داشته و در پایان آن که چند ماهی پیش از مرگ سلطان برهان الدّین به اتمام رسیده، با آوردن سر فصلی با عنوانِ «ذکر مضمون کتاب بر سبیل اطلاق و اجمال و اختتام آن در جلد اوّل» قصد داشته تا ادامۀ آن را در مجلّداتی دیگر بیاورد، لیکن همچنان که مصحِّح به آن اشاره کرده، شواهد و قرائن نشان می دهد امکانِ ادامۀ آن به علّت مرگِ مَخدومِ مورِّخ وجود نداشته است.
و امّا سرانجامِ حیاتِ او، بنا بر یگانه منبع موجود در این خصوص، یعنی عجائب المقدورِ ابن عربشاه، آنست که:
پس از مرگ برهان الدّین به مصر رفته و در قاهره ساکن شده و روزگاری به مجالست جام و صهبا گذرانده و سرانجام خود را به هنگام مستی از جایگاهی بلند به پایین افکنده و از دنیا رفته است.(ابن عربشاه، ص119)
مصحِّح معتقد است با تحقیق در منابع هم عصر با زندگی مؤلّف در میان اسناد مصری، شاید بتوان اطّلاعات بیشتری از حیات او به دست آورد.(استرآبادی، ص10مقدمه)
حین تحقیق دربارۀ این اثر متوجّهِ انتحالِ حافظ ابرو از بخش هایی از مفتتحِ این کتاب در نگارش جغرافیای معروف او شدم؛ با توجّه به این موضوع که سپاهیان تیمور اندک زمانی پس از قتل قاضی برهان الدّین به سیواس رسیدند، بعید نمی نماید که کتاب که اکنون موضوعیّت خود را از دست داده بود، به وسیلۀ خودِ مؤلّف و یا علیٰ رغمِ میلِ او به دست منشیان تیموری افتاده باشد. این نکته ای است که شاید در گرهگشایی از أَحوالِ واپسین سالهای حیاتِ وی مؤثّر افتد.
قضاوتهای ستایش آمیزی که از سوی برخی صاحبنظران دربارۀ او صورت پذیرفته، خالق "بزم ورزم" را نویسنده و شاعری چیره دست نشان می دهد. دور نیست که با وجود دانش وسیعش در علوم مختلف و نثری آراسته، یکی از منشیان طراز اوّل دربار جلایری در بغداد بوده باشد. در جایی از کتاب، مصحِّح، به علّتِ تسلّط بر شعر و ادبِ عربی او را با «امرُؤ القَیس» مقایسه کرده و او را امام نامیده است (همان، ص382) و ... ... . قصائد نغز عربی و همچنین اشعار روان فارسی که در جای جای کتاب او موجود است، شاهدان توش و توانِ نمایانِ مَرد در این قَلَمروهاست؛ و البتّه بهترین ترازوی سنجش و داوری در حقّ او، متنِ «بزم و رزم» اوست. تأثیر طیف وسیعی از آثار ماندگار تاریخی و ادبی، از شاهنامه تا تاریخ بیهقی و جهانگشای جوینی، از شعرِ انوری و سنایی تا سروده های سعدی و مولانا، و صدها شاهکار علمی، از آثار فلسفی و نصیحة الملوک ها و سیاست نامه ها، چه مستقیماً و چه به طورِ غیرِ مستقیم، در این اثر مشهود است. علاوه بر اینها، بصیرتِ نویسنده در علومی چون هیأت و نجوم و تعبیر رؤیا که به طرز ظریفی در نگارش تاریخ خود به کار برده است، بر غنای این گزارش تاریخی افزوده.
دربارۀ منابع مورد استفاده اش، آنچه خود در مطاوی کتاب آورده، عمدۀ آن از شنیده های خودش از سلطان و اطرافیان و بعضی اسناد مکتوب و بعضی وثیقه ها می باشد؛ از«تاریخ ابن جوزی» در وصف بغداد، و به هنگام بحث از قرامانیان از «سلچوقنامه» که بی گمان همان سلجوقنامۀ ابن بی بی است، نام می برد (همان، ص13مقدمه). در حوادث چهار سال آخر سلطنت قاضی برهان الدّین هم که خود شاهدِ بسیاری از حوادث بوده است.
کتاب «بزم و رزم» با وجود ارزشهای بسیاری که دارد، به علّتِ مرگِ نابهنگامِ قاضی برهان الدّین و عدم تداوم سلطنت در خاندان او، از همان زمان مورد فراموشی و بی عنایتی قرار گرفت. چه بسا که اگر سلطنت در آن خاندان تداوم می یافت، این اثر به عنوان یک اثر ارزشمند تاریخی و ادبی، جایگاه واقعی خود را در میان آثار ماندگار حفظ می کرد. ظاهراً تقدیر تاریخی این کتاب آن بوده است که به طور کامل و دقیق مورد مطالعه قرار نگیرد. اگر از همان آغاز اظهار نظرهایی را که در مورد این کتاب و نویسنده آن انجام گرفته مورد توجّه قرار دهیم، متوجّه می شویم که نه ابن عربشاه و نه ـ به تبعیّت از او ـ حاج خلیفه یا همان کاتب چلبی، هیچکدام کتاب را مورد مطالعه قرار نداده اند، چرا که اگر چنین می بود، عنوان کتاب را که خودِ نویسنده آشکارا آن را «بزم و رزم» نامیده، «تاریخ القاضی برهان الدین سیواسی » نمی خواندند، و یا به قول مصحّح محترم کتاب، نام نویسنده را با وجود تصریح خود او، باشتباه "عبدالعزیز" ضبط نمی کردند. همچنین است قول ابن عربشاه در خصوص مجلّدات چهارگانۀ این اثر و اشتهار آن در ممالک قرامان، که حاکی از عدم وقوف وی بر مطالب مندرج در انتهای جلد اوّل و سرانجامِ فاجعه بارِ حیات قاضی برهان الدّین می باشد، و یا داستان افسانه مانندِ گریز مؤلّف از بغداد که آن هم از تراوِشهایِ قلم ابن عربشاه در عجائب المقدور است. اینها معلوم می دارَد که احتمالاً این مورّخِ زندگانی شگفت آور تیمور، که خود در قضا و ادب هم دستی داشته است، آن مطالب را با اعتماد دور از احتیاطی بر مسموعات خویش تقریر کرده است. هرچند بسیار مستبعد می نماید که ادیبی چون او، این مایه از اثری چنین قابلِ توجّه غفلت کرده باشد، حال آنکه خود دربارۀ ارزشهای کتاب قضاوت کرده و مؤلّفِ آن را «اعجوبۀ زمان» نامیده و در مقایسه با تاریخِ یمینیِ عُتبی آن را برتر شمرده است. جالب آن که این اکتفا به نقل قول از دیگری و عدم مراجعه به خود اثر، بعدها مکرّر اتفاق افتاده است. احمد توحید بیک در «مسکوکات قدیمه اسلامیه»، هم با اعتماد به سخن ابن عربشاه، حکایت مجلّدات چهارگانه را تکرار کرده است. در ایران هم ابتدا مرحوم سعید نفیسی با روایتی پر اشتباه و قضاوتی نه چندان منصفانه در خصوص نثر کتاب آن را «به علّت استعمال کلمات و جملات عربی» متنی دشوار یافته، و به نقل از او خانم شیرین بیانی هم همان نظر را تکرار کرده است (بیانی، تاریخ آل جلایر ، ص405). شگفتا که تنها تصفّح اوراقی چند از افتتاح کتاب، تصویری بی مانند از اوج اعتلا و ائتلاف و همنشینی میمنت اثرِ دو زبان و فرهنگِ فخیمِ فارسی و عربی به دست می دهد که چه بسا غلبه نیز در آن با فارسی است.
و امّا آگاهی هایی که محقّق محترم آقای رحیم رئیس نیا در مقاله ای تحت عنوان «عزیز بن اردشیراسترآبادی و بزم و رزم او» آورده، بیشتر با تکیه بر مقدّمۀ ترکیِ مصحِّحِ کتاب بوده است. هرچند تردیدی که در خصوص محلِّ تولّدِ مؤلّف عنوان کرده، موضوعی است که قبلا کسی متعرّض آن نشده است.
استثنا هایی هم در بین اهل تحقیق وجود دارد. حسین حسام الدّین بیک مؤلِّف تاریخ آماسیه مدّعی است که نخستین بار کتاب بزم و رزم را، او به محیط علمی استانبول معرفی کرده است (استرآبادی، ص6مقدمه). دیگری، محقّق نستوه ترک، مرحومِ فاروق سومر، است که در آثارِ پرارجِ خود، از جمله کتاب قراقوینلوها، نشانه هایی از تدقیق عالمانۀ وی در خُصوصِ این کتاب (بزم و رزم) دیده می شود.
(پایانِ یادداشتِ جَنابِ أَحمَدی).
می افزایم:
تا روزی که یادداشتِ جَنابِ أَحمَدی به دَستَم رَسید، آشنائیِ راقِمِ این سَطرها نیز با کتابِ بَزم و رَزمِ استرآبادی عُمدةً راجِع به هَمان چاپِ استانبول بود که البتّه نه خودِ آن را ـ که لابُد از کبریتِ أَحمَر عَزیزالوُجودتر است! ـ، بَل تَصویری از آن را در دَست داشته ام و تَصَفُّحی کرده بودم. از بَختِ بُلَند همان روز که این یادداشت به دَستم رَسید، در قفسۀ کتابفُروشیِ فرهنگسرایِ اصفهان، به چاپِ تازه ای از کتابِ بَزم و رَزمِ استرآبادی بازخوردَم به کوشِشِ آقایِ دکتر توفیقِ سُبحانی و دکتر هوشنگِ ساعِدلو که بتازگی از سویِ انجمنِ آثار و مَفاخِرِ فرهنگی در تهران انتشار یافته. با آن که متنِ چاپِ تهران بر بُنیادِ همان چاپِ مُصَحَّحِ استانبول بازویرایی شُده است، بی درنگ آن را خریدم؛ و بسیار خُشنودم؛ زیرا زمینۀ مُطالعۀ آسان۟ تر و دسترسِ بی دَردِسَرتَرِ أَمثالِ مَرا بدین کتابِ کهنۀ گرانمایه فراهَم می سازَد.
مُقایسۀ ریزبینانۀ چاپهایِ استانبول و تهران، از کارهایِ کَردَنی است. اُمیدوارَم در چاپِ تهران دِقَّت و أَمانَتِ مَأمول را به کار بَسته باشَند.
اگر دُرُست به یاد داشته باشم دوستِ مَتن۟ پِژوهِ دَقیقه یابَم، آقایِ عَلیِ صَفَریِ آق قَلعه ـ أَدَامَ اللهُ أَیّامَ إِفاداتِه ـ، زَمانی دستنوشتِ قَدیمِ کتابِ بَزم و رَزمِ استرآبادی را موردِ تَدقیق قرار داده بود و از ارزِشهایِ آن دستنوشتِ کِرامَند در زمینۀ شَک۟ل و إِعرابِ کَلِمات می گُفت؛ شَک۟ل و إِع۟راب هائی که در چاپِ استانبول نیامده است؛ و به تَبَعِ آن، در چاپِ تهران هم. اِنتِشارِ اینگونه تَدقیقاتِ جَنابِ صَفَریِ عَزیز حولِ کتابِ بَزم و رَزمِ استرآبادی ـ که بی تَردید مانَندِ دیگر تَحقیقاتِ جَنابِ ایشان، مایۀ دَستیابیِ خوانندگان به آگاهیهایِ تازه و اَرزَنده خواهَد بود ـ، از آرزومَندیهاست.
در تَصَفُّحِ بَزم و رَزم به پاره ای نِکات و فَوائِدِ زبانی و أَدَبی و تاریخی بازخورده ام که اگر عُمریّ و دِماغی باشَد، در مَجالی دیگر بر قَلَم خواهَم ران۟د ـ بِعَو۟نِ اللهِ تَبارَکَ وَ تَعَالَیٰ.
چهارشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۹:۳۶
نمایش ایمیل به مخاطبین
نمایش نظر در سایت
۲) از انتشار نظراتی که فاقد محتوا بوده و صرفا انعکاس واکنشهای احساسی باشد جلوگیری خواهد شد .
۳) لطفا جهت بوجود نیامدن مسائل حقوقی از نوشتن نام مسئولین و شخصیت ها تحت هر شرایطی خودداری نمائید .
۴) لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید .